خانم خوشگله چند دقیقه از وقتتو به مامیددددددی اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه میشنید بیچاره اصلا اهل این حرفا نبود این قضیه به شدت ازارش میداد تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بیخال درس و مدرک بشه وبه محل زندگیش بازگردد روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت شاید میخواست گله کند از وضعیت ان شهر لعنتی.... دخترک وارد حیاط امامزاده شد خسته.... انگار فقط امده بود گریه کند دردش گفتنی نبود... رفت و از روی اویز چادری برداشت و سر کرد وارد حرم شد و کنار ضریح نشست زیر لب چیزی میگفت انگار خدایا کمکم کن چند ساعت بعد که دختر کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد خانوم خانوم پاشو سر راه نشستی مردم میخوان زیارت کنن دختر سراسیمه بلند شد یادش افتاد که باید تا قبل از ساعت 8 خودش را به خوابگاه برساند به سرعت از ان جا خارج شد و وارد شهر شد اما انگار چیزی شده بود دیگر کسی او را بد نگاه نمیکرد انگار محترم شده بود نگاه هوس الودی تعقیبش نمیکرد احساس امنیت میکرد با خودش گفت مگر میشود دعایم انقدر زود مستجاب شده باشد فکر کرد شاید اشتباه میکند اما این طور نبود یه لحظه به خود امد دید.... دید چادر امامزاده را سر جایش نگذاشته.....