پنجره ها کلافه اند از سنگینی نگاه منتظرم اگر نمی آیی...
اینقدر پنجره ها را زجر ندهم
چشم هایم به جهنم !!!
دلتنگ که باشی آدم دیگری میشوی.
خشن تر , عصبی تر , کلافه تر , تلخ تر …!!!
و جالب تر اینکه با اطراف هم کاری نداری!
همه اش را نگه میداری…
و دقیقا" سرهمان کسی خالی میکنی که دلتنگ اش هستی
چه خوبه پیرهن منو بپوشی .. بهم تکیه کنی تا خسته میشی تا بارون بند می یاد بمونی پیشم .. تو اینجوری به من وابسته میشی
پیچک می شوم
وحشی!!
می پیچم
به پروپای ثانیه هایت
تاحتی نتوانی
آنی
بی من
"بودن" را
زندگی کنی....!!!
دیگر هیچ آرزویی ندارم ،
رویایم را میخواستم که به آن رسیدم ،
دنیا را میخواستم که آن را به دست آوردم ،
رویایی که همان دنیای من است،
و تویی که همان دنیای منی….
خزان شد
و خزان ماند
و من چقدر دیر فهمیدم
که تمام اینها یعنی تو،
دیگر باز نخواهی گشت
گاهی تنهایی آنقدر قیمت دارد که درب را باز نمی کنم
حتی برای “تو” که سالها منتظر در زدنت بودم …
قلبم را عصب کشی کرده ام
دیگر نه از سردی نگاهی میلرزد,
و نه از گرمی آغوشی می تپد...