تاب ندارد تن ام
به طاق نيلگون قفس،
استعاره مي شود سخن ام...
به کنايه ميرود کلام،
در سجع ناموزون ايهام
که از ابهام زيستن
شعر ام، درد مي شود
به جان اوراق زمان.
.
.
.
من هستم!
ليک،
شيشه اي مه گرفته
در پنجره هاي مدام تهي
بي باغ...
به غربت کوچه هاي ناگزير
قدم از قدم،
راه کج مي شود
سراسر بي نشان...
فلسفه،
نشخوار مي کنم،
آنگونه که زيستن را
تکرار...
همچنان
از بينهايت
به نهايت
نمي رسم
محمد
