
همچنان مرزها ناپيداست،
از رقص گيج خطوط عابر،
که سنگ مي لغزد به پاي رفتن ام،
صورت ام، بوسه مي زند
بر زمين گرم...
چه سهمگين غبار تن ام
جاذبه را،
به وزن هيچ جر ميدهد
آنسان که فرياد مي شود،
باز دم سينه ام.
من ام از رشک مي سوزد
ديده از
اشک...
جان به سور مرگ
جامه ي ننگ به تن...
ميزبان،
عفريت فرسايش است و
سفره،
لاشه ي زمان...
همه چيز پنهان،
پشت پنهان
محمد