شب،
از تنگناي حادثه
که اميد،
عجز مي شود،
هواي زندگي،
مضروب..
واژگان نور،
سنگين و پرآشوب
چون دريا که مي گريد از درون،
به تن سوزي اوراق بي نشان،
ماندگار مي شوند
در عروج دود...
اهريمن،
حيران از طاقت تنم،
استوار،
چه گمراه ميرود
به خطه ي نقطه چين رنگ
در سراب فهم,
چشم دوخته
به ابديتي که ناپيداست،
در سنگفرش کوچه هاي تنگ...
آخر به سينه ام هنوز
سرشار آتشم
به لهجه ي غرور...
و ساده ميدانم
شب را ميتوان،
دوباره،
از نو
سرود...
محمد