پروا مکن...
چشمانت،
آسمان را
آبستن سرما ديد و زمين را
روح گریزپاي سرگردان.
جسمت را نه ياراي صبوري ست و نه تاب ماندن!
تو را که آموخت
رفته را، راه به بازگشت نيست؟
انسان در تاريکي ست
وهم به بلنداي فرداست!
و پرده کلام
دليل ملال!
قساوت برمي خيزد از بلند دوگانگي وجود
آسمان و زمين...اضداد ناهمگون
عبور از شبگونه هاي بي عاطفه
آخر خدا!بستر مرگ است خواب بي رويا...
سرير قدرت
وا مانده در کوچه هاي ترديد و انکار
ايستاده بر رواق جانهاي بي جان،
لهيده زير بار تاريخ
اينجا زمين است...
هم بند،پروا مکن
پشت جاده هاي تاريک خلقت
نگاهت در افق موهوم روشنايي
جامانده است....
هستي را فرياد کن،
تا خواب مرگ دوباره بيآشوبد
محمد