پیرمردی صبح زود از خانه اش ... در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید . عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند . سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب ندیده .
پیرمرد غمگین شد گفت عجله دارد و نیاز به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .
پیرمرد گفت : همسرم در خانه سالمندان است . هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را بااومی خورم . نمی خواهم دیر شود !
پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .
پیرمردبااندوه گفت:خیلی متاسفم اوآلزایمردارد.چیزی رامتوجه نخواهد شد !حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت : وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟
پیرمرد با صدای گرفته به آرامی گفت :
اما من که می دانم او چه کسی است ...
![](http://www.pic4ever.com/images/154fs82123.gif)