به هوای قلب من آمدی و گفتی عاشقی ،اما اینک هوای قلبم را نداری
به عشق بودنم آمدی و گفتی عاشقم هستی ، گفتی مثل دیگران بی وفا نیستی و تا آخرش با من هستی
اینک نه تو را میبینم نه عشقی از تو را
اینک نه وفا را میبینم و نه محبتی از تو را
حالا تنها خودم را میبینم و چشمهای خیسم را ، اینک تنها قلبی شکسته را در سینه حس میکنم که بدجور پشیمان است که چرا به تو دلبسته
چرا با تو عهد عشق را بست ، عشق تنها یک ( کلمه ) بود
نه آن احساسی که تا ابد ماندگار بماند
آمدی و یک یادگاری تلخ در قلبم گذاشتی و اینک هوای قلبم را با حضورت سرد کردی
شب که میرسد خیس است چشمهای خسته ام ، از فردا بیزارم
دلم نمیخواهد کسی بفهمد که دلشکسته ام
نمیخواهم دیگر با غروب روبرو شوم
غروب همان آتشی است که در این لحظه های تنهایی بیشتر میسوزاند دلم را
گرچه نمیتوانم ،اما نمیخواهم دیگر به تو فکر کنم
نمیخواهم دیگر یک لحظه نیز در فکر حال و هوای رفتنت این لحظه های سرد را با گریه سر کنم
خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم
خیلی دلم میخواهد عاشقی را از قلبم دور کنم
اما نمیتوانم!
آینه را از من دور کنید ، طاقت ندارم ببینم چهره ی پریشانم را
پنجره را ببندید ، تحمل ندارم ببینم آن غروب پر از درد را
اگر تا دیروز محکوم به تنهایی بودم ، اما اینک محکوم دلبستن به یک عشق دروغینم
تا به امروز در قلب بی وفای تو حبس بود
از این لحظه به بعد نیز باید در زندان تنهایی حبس ابد باشم
میخواهم در حال خودم در همین زندان تنها باشم …
شاید بتوانم فراموشش کنم…
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم خرداد 1391ساعت 9:29 توسط محمدتوانا |
12 نظر
آخرین اشتباه
|
|
گناه من عاشق شدن بود ، اشتباه من با تو ماندن بود .
آغازی شیرین، اما قصه ای تلخ از عشق من و تو.
کاش قصه عشقمان همچو آغازش شیرین بود، همان قصه ای که تو لیلی بودی و من مجنون تو
گناه خویش را میپذیرم اما افسوس که دیگر راهی برای بازگشت ندارم و تمام پلهایی که با شوق و شور از آنها عبور میکردم شکسته شده اند.
اما با خود عهد بسته ام حالا که گناه کردم دیگر اشتباه نکنم.
تنها من مانده ام و یک بی وفاو یک عالمه اشک در چشمانم.
آرزو دارم تنها یک راه برای بازگشت داشته باشم تا بتوانم همان مرد تنهای قصه ها باشم.
همان مردی که نه غمی در دل داشت و نه حتی لحظه ای دلتنگ کسی میشد.
همان مردی که برای خودش در رویاهایش آرزوهای شیرینی در سر داشت.
اگر میدانستم پایان قصه عشق اینگونه است اگر میدانستم در عشق بی وفایی ، و خیانت است
هیچگاه این قصه تلخ را آغاز نمیکردم.پایان قصه من و تو تلخ ترین پایانی است که هیچگاه حتی در خواب نیز آن را تصور نمیکردم.
از همان لحظه ای که عاشقت شدم و آن لحظات شیرینی که با تو سپری کردم پیدا بود که عشق من و تو هیچگاه پایانی نخواهد داشت،اما اینک پی برده ام که هیچ عشقی در این زمانه وجود ندارد.
اگر میدانستم پاسخ عشق به محبت هایم، اشکهایم، دلتنگی هایم ،شکنجه هایم ، سختی هایم،
اینهمه بی وفایی و بی محبتی و بی خیالی است هیچگاه عاشق نمیشدم.
آری گناه من عاشق شدن بود و اشتباه من با تو ماندن،
گناه خویش را میپذیرم و با خود عهد بسته ام که دیگر اشتباه نکنم!
|
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم خرداد 1391ساعت 9:28 توسط محمدتوانا |
4 نظر
دلت با من نیست
|
|
حال و روز خوشی ندارم ، این روزها حس خوبی ندارم
قلبم از احساسم شاکیست ، جان خودت بی خیال ،حوصله حرفهایت را ندارم
حرفی نزن که بدجور دلم از تو گرفته ، دیگر بس است هر چه تا به حال اشک از چشمانم ریخته
شاید تو لایق اشکهایم نیستی ، چشمانم از اشکهایم شاکیست ، تو برایم مثل قبل نیستی
آن عطر مهر و محبتهایت که فضای قلبم عاشقانه میکرد را دیگر حس نمیکنم ، وقتی دستهایم را میگیری آن گرمای همیشگی را احساس نمیکنم
نگو احساست به من همچو گذشته است که باور نمیکنم، نگو دوستم داری که درک نمیکنم
حال و روز خوشی ندارم ، سر به سر دلم نگذار که طاقت بی محبتی هایت را ندارم
قلبم از احساست دلخور است ، دلم گرفته و ابراز محبتهای آن قلب به ظاهر عاشقت بیهوده است
بهانه هایت تکراریست ، دیگر قلب شکسته ام ساده و دیوانه نیست ، گرچه هنوز هم خیلی دوستت دارم اما دیگر جای تو در کنارم خالی نیست
جای تو را غم آمده و پر کرده ، احساسم به عشقت شک کرده ، بودنت مرا آزار میدهد ، حرفهایت اشکم را در می آورد ،نیا در بستر عشق ، نیا که بیمارم ، طبیبی نیست و من به درد نبودنت دچارم
اینکه هستی اما تنها مال من نیستی ، اینکه در کنارمی اما به عشق نفسهایم با من همنفس نیستی ، اینکه اینجایی و دلت با من نیست !
به درد نبودنت دچارم ….
اگر باشی عذاب میکشم ، اگر نباشی تمام دردهای این دنیا را میکشم ، وای که هم بودنت ، هم نبودنت مرا عذاب میدهد ، فکری به حالم کن که عشقت دارد کار دستم میدهد
حال و روز خوشی ندارم ، جان خودت بی خیال که دیگر حوصله بهانه هایت را ندارم…
|
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم خرداد 1391ساعت 9:27 توسط محمدتوانا |
2 نظر
هنوز باور ندارم
|
|
چنان لحظه های سرد تنهایی میگذرد اما هنوز باور ندارم که تنهایم.
همچنان عمر میگذرد ولی هنوز باور ندارم که در این دو روز دنیا دو روز آن پر از غم است .
همچنان زندگی ساز خودش را میزند ولی سرنوشت با آن ساز نمی رقصد.
همچنان در حسرت بهار نشسته ام ، اما نمیدانم که خزانی زیباتر از بهار را پشت سر گذاشته ام .
این دل لحظه به لحظه بهانه هایش را بیشتر میکند اما نمیداند حتی این بهانه ها نیز دیگر به یاری او نمی آید .
همچنان هوای چشمهایم گریان است ، روزها بارانیست و شبها طوفانیست.
همچنان این لحظه های نفسگیر زندگی را میگذرانم اما هنوز باور ندارم که دیگر هیچ امیدی در قلبم نیست.
امید من دیروز بود که گذشت ، امید من فرداست که از فردا نیز نا امیدم.
دیروز هر چه بود گذشت ، اما هر چه پیش خواهد آمد دیگر نخواهد گذشت و در دلم باقی خواهد ماند.
همچنان از نگاه گل پژمرده در گلدان خشک میفهمم که پرپرم.
همچنان از آواز بی صدای پرنده در قفس میفهمم که من نیز در قفسی به بزرگی دنیا اسیرم!
همچنان از سکوت سرد شبانه میفهمم که آسمان بی مهتاب است و امشب نیز شب دلگیریست !
کسی نیست که به داد این دل برسد ، هر کسی به داد دل خودش میرسد،به داد و فریاد این دل تنها نمیرسد.
همچنان باید درون خودم فریاد بزنم ، درون خودم اشک بریزم و ناله کنم .
ای خدا تو شاهد روزگار من باش ، و بیا این درد بی درمان مرا درمان کن.
دلم میخواهد شاد باشم ، اما شادی جای دیگری اسیر است.
دلم میخواهد امیدوار باشم ، اما امید من خواب است .
همچنان لحظه های سرد زندگی میگذرد اما هنوز باور ندارم که وجودم از سردی لحظه ها یخ زده است.
|
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم خرداد 1391ساعت 9:26 توسط محمدتوانا |
نظر بدهید
دروغ !!!
|
|
پیشکش به تمام انسان هایی که درحادثه ی عشق ایستاده می سوزند

دروغ می گفت :
دیگری را دوست می داشت بارها گفتم
دوستم داری؟ گفت : آری
تا دیروز خاموش بودم آخر گفتم :
بگو راست بگو تو را خواهم بخشید
گفت : نه
فریاد زدم بگو راست بگو تو را خواهم بخشید
با صورتی مظلومانه پیش آمد و گفت :
مرا ببخش دیگری را دوست دارم
گفتم : حال که تو سالها به من دروغ گفتی
امروز من به تو دروغ می گویم
هرگز تو را نخواهم بخشید و آرزو می کنم
خاکستر غم تمام وجودت را فرا گیرد !!!!
|
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم خرداد 1391ساعت 9:26 توسط محمدتوانا |
نظر بدهید
دوستت دارم
|
|

بهم میگن ساده نباش دوستت نداره
میگن دست تو دست غریبه ها میزاره
بهم میگن که تو منو بازیچه کردی
میگن یه روزی میری و بر نمیگردی
نمیدونن عشق منی غرورمو نمیشکنی
آسمونم زمین بیاد بدون فقط مال منی
بگو تو هم دوستم داری بگو مرحم رو زخمام میذاری
نزار از دوریت بمیرم بگو نگو که تنهام میزاری
بگو که سردی باهمه بگو دوستم داری یه عالمه
نزار بگم بازیچتم بذار بگم دوستم داری
نزار که عشق من و تو رنگ جدایی بگیره
نمیذارم یه بی وفا عشقمو از من بگیره
بزار اینو بگم به تو دوستت دارم نرو
نگو برو تو رو نمیخوام به روم خط بکش
عزیزم دستمو تنها نذار گلم
بزار که فریاد بزنم میخوام بگم دوستت دارم
حرفام تموم شد دیگه چیزی ندارم بگم
اگه منو نمیخوای باشه از پیشت میرم
اما بدون باز میام سراغتو میگیرم
تنهام گذاشتی ولی بازم برات میمیرم
کاش بدونی بی کسی چی به روز من آورد
این همه بی مهریات تو رو از یادم نبرد
میرم ولی خوب بدون واست همیشه دلم
با چشم گریون میگم خدانگهدار گلم
|