دلم گرفته
درست مثل لک لکی
که بالهایش را برای کوچ امتحان می کند !
با توام! بیا بنشین کنار تنهایی ام ... بیا دست بنداز بر گردنمو دستهایم را بگیر وچشمانم را میهمان خطوط چهره ات کن ...بیا و رنگ بپاش به این برهوت بی رنگی روزهایم... گوشهایم معتاد شنیدنت هستند ...بیا بنشین کنارم برایم کمی بخوان ... حرف بزن ..نه اصلا بیا و هبوط کن درست در مرکز ثقل تفکراتی که هرگز عاقلانه نبود...بگذار تا در تنالیته ی صدایت گم شوم و همراه با امواجش اوج بگیرم ... از این پایین ماندن ها خسته ام بیا و بال پریدنم شو ... می بینی؟ چقدر دنیا خسیس و تنگ نظر است؟ مگر ما چه میخواستیم ... تو فکرکن تنها چند متر مربع از زمینش را تا بعضی شبها که خدا مهتاب را چند وجب پایین تر آویزان می کند زیر سقف آسمانش پهلو به پهلو بخوابیم دستهای هم را محکم بگیریم وخیره به آسمان به خدا چشمک بزنیم...مگر ما چه میخواستیم جز خطی از افق و یک بادبادک بزرگ که دست بگیریم و با شتاب از پی هم بدویم و دور شویم ... آنقدر که از ما تنها یک نقطه در زمین بجا بماند و یک نقطه در آسمان ... مگر ما چه میخواستیم جز کمی باران بی دلیل و کمی بی دغدغه ی چتر، زمان را به بازی گرفتن ... مگر چه میخواستیم جزباغچه ای کوچک و نوبرانه ی درخت گیلاس و دستهای تو که گیلاس ها را گوشواره ی گوش هایم کند ....چه میخواستیم جز یک سلاح سرد که در ازدحام یک ایستگاه قطار سیب سرخمان را قسمت کنیم ... اصلا این ها همه چیزهای زیادی بودند و از جناب دنیا کم میشد اگر اینها را به ما میبخشید ولی راستی اینکه تو را به زور هم که شده تا جایی که جا داشت کنارم نگه می داشت چیز زیادی بود؟ ... بیا بنشین کنارم ... بیا و بلند بلند عاشقانه نگاهم کن