خیلی خسته بودم اخه خیلی وقت بودم پیاده راه افتادم تا برم به شهر خودم اخه خیلی دلم برای دوستام تنگ شده بود می دونستم غربت این قدر سخته ، دوری از خونواده ، بدبختی و زاران چیز دیگه مخصوصا بی پولی و ناامیدی خیلی هم دلم گرفته بود و حوصله هیچ کس و نداشتم حتی حوصله زندگی کردن رو .خسته شده بودم کنار نهری رسیدم دستم رو کردم وی نهر و یه آبی از توش بیرون آوردم و تا بریزم به صورتم زدیک صورتم که بردم دیدم آب بو می ده بوی تعفن . اصلا قابل ستفاده نبود به نهر نگاه کردم دیدم رنگش سبزه و پر از جلبک ازه فهمیدم که این یه مرداب شده بلند شدم جلوتر رفتم دیدم ه تخته سنگی جلوی راهش رو گرفته و نمی زاره آب به جریان ودش ادامه بده پیش خودم گفتم این هم اخر بدشانسیه که حالا به یه مرداب تبدیل شده یه تخته سنگی که کنار نهر بودن تکیه دادم یه مقدار غذا همراهم بود شروع کردم به خوردن که ز فرط خستگی خوابم برد نمی دونم خواب بودم یا بیدار که یه و یه صدایی اومد اهایی آهایی جوون با تو هستم به اطرافم نگاه کردم خیلی ترسیده بودم یعنی کیه که منو صدا می کنه دوباره صدا ، صدام کرد : اهایی با تو هستم بیا کنار من . اینجا کنار مرداب تازه فهمیدم کی داره منو صدا می کنه با ترس رفتم کنارش مرداب بود که منو صدا می کرد
گفتم بله بفرمائید گفت سلام گفتم سلام گفت مسافری ؟
گفت آره گفت خسته ای گفتم آره گفت حوصله داری باهات حرف بزنم
گفتم .... رفتم توی فکر به خودم گفتم حالا باید بشینم درد و دلای این و گوش کنم من خودم کم مشکل دارم . اصلا حوصله اش رو داشتم ولی نمی دونم چطور شد که بهش گفتم آره فرمائید .
شروع کرد به صحبت کردن اول از خودش گفت از اینکه کی بود چی بود و چی شد و حالا چرا اینجا هست می گفت من یه رودی بودم پر از آب ماهیها توی من تخم ریزی می کردن و بچه اشون بزرگ می شدند و به دریا می رفتم .مردم توی تابستون برای شنا می اومدند و لذت می بردند خانواده ها برای تفریح ی اومدن کنار من و تفریح می کردند و هزاران چیز دیگه ولی از وقتی که اون سنگ افتاد سر راه من من شدم یه مرداب و یچ کسی به دلیل بوی بدی که می دم طرفم نمی یاد ولی من نا امید نشدم دارم سنگ رو با ضربه هایی از موج هایی که بوجود ما یارم می خوام هلش بدم و از سر راهم بر دارم ولی زورم نمی رسه می شه منو کمک کنی ؟
بلند شم رفتم به طرف سنگ ، سنگ بزرگی بود یه چوب کلفت پیدا کردم و گذاشتم زیرش فشار دادم فشار دادم اینقدر فشار دادم که سنگ تکون خورد و آب راهش باز شد مرداب با فشار به حرکت افتاد و شد رود . چقدر زیبا بود . اما ناگهان پام سر خورد و افتادم توی آب و چون عمقش زیاد بودم داشتم خفه می شدم که یه دفعه از خواب پریدم صورتم خیس بود قطراتی آب به روی صورتم افتاده بود با تعجب به اطرافم نگاه کردم اثری از بارون نبود کسی همنبود که بخواد آب بریزه روی صورتم ولی در کمال تعجب دیدم که مرداب سنگی رو که سر راهش بود رو از جاش تکون داد و شد رودخونه زلال و تمیز رفتم کنارش دست کردم توی آب خیلی زیبا بود تازه بو هم نمی داد خوردم از اون آب و به چقدر هوا گرم بود که خودم رو انداختم توش و حسابی خنک شدم بعد مدتی از آب اومدم بیرون و روی تخته سنگ نشستم وبه مردابی که به یه رودخونه ی قشنگ تبدیل شده بود خیره شدم و پیش خودم گفتم : این که مرداب بود راه خودش رو باز کرد و شد رود منی که انسانم و عقل دارم چرا نمی تونم در برابر مشکلات استقامت کنم و به آینده امیدوار باشم ؟تصمیم رو گفتم و کوله پشتیم رو برداشتم و به شهری که ازش اومده بودم برگشتم و از اون روز به بعد شروع کردم به کارکردن تا جایی که الان برای خودم شدم تاجر فرش خدایا شکرت برای همه چیز