یه خانومی قصد سفر به یک کشور اروپایی داشت.در فرودگاه بود که زنی از پشت تریبون گفت پرواز ...لندن تا یک ساعت دیگر میپرد.
زن با خودش فکر کرد که چطور وقت خود را در این زمان سپری کند.سراغ دکه رفت و یک کتاب همراه یک جعبه بیسگویت خرید.یک صندلی خالی پیدا کرد،نشست و شروع کرد به مطالعه کتاب.
چند دقیقه بعد مرد جوانی آمد و در کنار زن نشست و روزنامه خود را باز کرده و شروع به مطالعه آن کرد.زن که دلش نمیخواست کسی کنار او بشیند قیافه ای به خودش گرفت که مرد خیال کند او از نشستنش کنار او ناراضی است.اما مردجز یک لبخند ملیح هیچ عکس العملی نشان نداد.
زن بیخیال بیسگویت را از کنار خود برداشته و در ان را باز کرد.یک عدد بیسگویت برداشت وجعبه را سر جایش قرار داد.بلافاصله مرد هم یک عدد بیسگویت برداشت وخورد بدون ان که توجهی به زن داشته باشد.زن که از این حرکت مرد عصبی شده بود،ولی باز هم حرصش را در خود ریخت.زن یک عدد دیگر برداشت و بازهم مرد حرکت خود را تکرار کرد.ان دو ان قدر ادامه دادند که فقط یک فقط یک بیسگویت باقی ماند.زن منتظر ماند تا ببیند مرد آن قدر بی ادب است که بیسگویت اخر را نیز خودش بردارد.بعد از چند ثانیه مرد بیسگویت را برداشته،ان را نصف کرد و نصفش را خورد ونصفه دیگرش را در جعبه اش گذاشت زن که دیگر از این همه پررویی مرد کلافه شده بود آن نصفه بیسگویت را برداشت و در دست خود فشار داده وخورد کرد سپس کتاب در دست خود را محکم بر روی صندلی کوبید.در این زمان از بلندگو صدایی امد که میگفت مسافران |رواز لندن هر چه زودتر سوار شوند.
زن با قیافه ای عصبی بلند شد و به طرف هواپیما حرکت کرد .در داخل هواپیما مهماندار به زن گوشزد کرد موبایل خود را خاموش کند.زن نیز دستش را به قصد بیرون اوردن موبایل داخل کیفش کرد که چمش به جعبه بیسگویت خورد که درون کیفش مانده بود.لحظه ای چهره ان مرد به ذهنش امد.آن مرد تمام بیسگویت های خود را با ان زن تقسیم کرد بدون آن ذره ای به روی خود بیاورد یا ناراحت شود.
(زود قضاوت نکنید)