آه! ای ذهن اسیر
در پی خاطره ها
پاک خواهم کرد، هرچه که بود
حسرت پنجرهء تنهایی
که در آن هیچ کسی نیست
افسوس کنان
قامت افراشته، پنجره را باز کند
به صدایش خندد
رنگ یک برگ به آستانه مرگ
که به فریاد بلندی رقصد
و صدای حرفی، که به چنگال سکوت درگیر است
حس یک کوه بلندی
که به رخسار درخت می گرید
همه را خواهم شست
بی شمار خواهم گفت
عاشق احساسم
حس یک آزاده
حس یک دشت بزرگی به هنگامه باد
بی قرار و لرزان یاد ایام کند
حس یک مرغ به منقار زده
کالبد درهمی از پنجره ها
حس یک آب زلال
که در آن نیست کسی
که به احساس نگاهم خنده ای تند زند
من نفس خواهم خورد
با تمام ولعم
آه ای ذهن اسیر
پاک کن خاطره را............
دوستان عزیز این شعر ناپخته از خودم هست و دوست دارم با نقدهایتان من را به ضعف هایم مطلع سازید-دوست تان دارم