یک روز تو را از عمق قصه های هزارو یک شب بیرون میکشم و به آرامی پای فنجان قهوه ام می نشانم.
آنروز به تو خواهم گفت که چگونه از بعید ترین روزنه قلبم وارد شدی ودر بهترین نقطه آن ساکن!
آنگاه تو را پنهان میکنم پشت کوهی از تشبیه های شاعرانه.
چنان که هیچ چشم پرسشگری تو را نبیند
من تو را دوست خواهم داشت
آرام وممتد...
ساکت و صبور...
من می توانم زیباترین ترکیب ها را کنار هم بچینم و تو را دراوج غزلی زیبا بستایم.
من تو را درجایی دور از غم ،جایی که با چشمان مهر بانت نبینی چیزهایی را که دلت آزرده شود،
آری من تو را درقلب خود حفظ خواهم کرد اکنون که از دور دستها چشمان مهربانت را به نظاره نشسته ام،
ترانه ای از عشق، ازبودن برایت میسرایم و با دلی امیخته از درد به تو میگویم: که نازنینم ، من تو راخوشبخت میخواهم، من تو را بی غم، بی درد می خواهم.
حتی اگر قرار باشد که بخاطر تو از دلم هم بگذرم
ونگاه لبریز از عشقت را پشت توده ایی از حسرت...جا بگذارم
وتا ابد آن را با درد در خاطره خود حفظ کنم فقط برای خوشبخت بودنت.
ببین من
عاشقت بودن را خوب بلدم
دوست داشتنت را به من بسپار...