1393/2/2
علیرضا امیرخیزی
دفتر : شخم بر ذهن سوخته
ردیف : 17
نام من عشق !
چه بی تاب است واژه ی " وداع " ،
برای آویختن بر زبان تو !
و چه شتابان
قطره ی اشک
به برهوتِ چشمانت
به هیئتِ دریایی که مرا غرق کند !
اینک هجران ...
با هیبتِ هراسناکش
در آستان خانه ام کمین کرده
و لاشخورانِ عاشق
سورِ پرواز داده اند
در آسمانی که عشق نامیدیم همه ی عمر !
اینک تنهایی مرا می سراید ...
چونان رهزنی درگذرگاهِ رویاها
سازِ درد در کمر وترانه ی آه بر لب !
و آنک نگاهِ توست
که اشتیاق را از آغوش من باز پس خواهد گرفت
تا سرانجامِ این عشق رقم بخورد
ابدیتِ یک فکر ،
بی حضورِ من در عمق چشمانت !
و بی هر نگاهِ سبب سازِ تو بر حیات من !
چرا که من
عشق تورا
هرگز به رنگِ شب نیالودم !
چرا که رهایی تو را
به عشق تو
نفروختم !
من
بوسه هایم طعم لزجِ زمینی ندارند !
زیرا رهایی ست
تجسمِ باورهای من ! و تمامیت ما نیز !
واینچنین
از هماغوشی با تو گذر می کنم
چون گذر از دروازه ی طلسمی
که برای اسارتِ ذهن ساخته اند !
و اینگونه از وجودِ من گذر خواهی کرد
چونان گذر از عشق !
چونان گذر از من !
و آنگاه ...
شاید خود را
عشق بنامم !