1393/2/8
علیرضا امیرخیزی
دفتر : شخم بر ذهن سوخته
ردیف : 18
خونِ جاری
تو قصیده ی خواب نوشینِ نیمروزی
من اما
سپیدِ کابوسهای نیمه شب را نفس می زنم
تو از نغمه ی بوی گل می خوانی
منم که ...
همیشه از تیغِ دار می نالم
تو ، مست
و سر در آغوشِ نرمِ یار لولیدن
من ، منگ
از تختِ تولدم در سرزمینِ بخت های بد !
تو در قله ی یخبندان
نوحه سر دَهی در لاله ی گوشِ خواب مانده ی من .
و من آب میشوم از یَخ ات
می ریزم درونِ رود و ترانه می خوانم .
آه ...
که تو دعای رفتنی برای نفرینِ زنجره
و من ، که شده ام شاپرک
رنگ می تابم
و رنگین کمان ازقطره ای شعر می سازم
در یک آرزوی دیر باورِ اُطراق !
اینک به هوش !
و آرزوی مرگ مرا در خودت بکُش
که من
جاری ام همیشه
در هر مویرگِ باور زمین !