1392/2/23
علیرضا امیرخیزی
دفتر : شخم بر ذهن سوخته
ردیف : 19
من میخوانم ، تو بخند !
چه لطیف
روح افزای
مثل آویختن نغمه ی تاری سرکش
از فرازِ یک دار در دلِ من
می خندی !
مثل پچ پچهای شعله ی شمع
که به گوشِ دل پروانه سرود تا به سحر !
مثل آواز وصالی که گلوله می خواند
در هماغوشی داغِ تنِ خود با دلِ من !
مثل خونی که به آزادیِ خود از زندانِ رگ من
می بالد ، می رقصد !
چه قشنگ
افسونگر
می خندی !
چه حزین
جان فرسای
مثل تابیدن خورشید بدانگاه که از روز رمید
به دل یخ زدگان در دل شب
میخوانم !
مثل چک چکهای شعله ی صبح
که به گوشِ دلِ صد پرده ی شب شعر نمود !
مثل آوازِ جدایی که سرشک ات می خواند
در هماهنگی ریتمِ ریزش با دل من !
مثل دستی که به هنگام رها کردن خنجر به دلم
می چرخد ، می رقصد !
چه رها
عصیانگر
می خوانم !