1393/3/19
علیرضا امیرخیزی
دفتر : شخم بر ذهن سوخته
ردیف : 20
من ، تو ، لعنت !
لعنت برمن !
که در گیجگاه شب نشسته
نگاه بر سینه ای زخمی دوخته ام !
آه ... که خونین میکند نگاهِ من
هر آغوشِ برمن گشوده را !
هر دل که بر من تپیده
و هر دستِ باز ، که سوی من دراز!
یا هر چشم ،
که بر نظرگاه مردُمَکَش خزیده ام !
لعنت بر من !
که نگاهِ سُرخم را به دارِ بلاهت آویخته ام
در پوچگاهِ یک زندگیِ بی دلیل
با ذهنیتی از هویتهای با دلیل !
چمباتمه زده ام تفکرات خود را
درست ...
در انحنای بغضی
که بر گلوگاه نشسته است !
میان انفجارِ خیسِ گریه ای که هرگز زاده نشد !
در شرارِ ریزشِ آهی که بر پرتگاه احساس
هرگز چکیدن نیارست !
لعنت بر من ...
جانی پرنسیپهای خنجر خورده !
تفکراتِ پاکِ در شرمگاه روییده !
راستین بودنِ یک هوس ...
درست در کشاکشی که عشق نام نهاده شد !
خوابی که لباسِ عمر پوشید !
در بزمگاهی که
مرگ ، نقابِ زیست بر چهره ها نشاند !
لعنت بر همچو منی که با ولع تمام خواستم ...
و نکردم !
حتا با سرایشِ یک شعر،
یک ترانه از برای نور...
یا نهادنِ یک گل بر گوشِ گیسوان تو
یا کندنِ ریشه های گیاهیم ...
برای پرواز کردنم در دستگاه آرزو !
و یا پر در شعله کشیدن
به آتشگاهی که مرا می خواند!
و لعنت برچونان تویی
که تنها و تنها برای ارضای من
به عمل نشستی ...
بی آنکه هیچ خواسته ای ...
آه...
لعنت به ما !