مردی دارد می میرد !
سرم را میگیرم لای زانوانم و تک گویی آغاز میشود .
راوی - «« د رکدامین سرزمین پاک میتوان اینگونه رها آویخت در میانه ی
احساسات خویش و صد عشق ناپاک ، آنگاه که فرو غلتیده ای در
اعماق چشمانی چاپلوس که تو را هر لحظه به تحقیرمی پایند !؟ »»
راوی می خواند و من چندشم میگیرد از این حرفهایی که بزور میخواهد
احساسی بیگانه را در رگهای خوابم تزریق کند تا بلکه هوس را در زرورقی
از سالوس پنهان کرده ، آن را عشق معنی کند ! حرفهایی زیبا که در یک
تزویر حق به جانب ، چون پتک بر سرم کوبیده می شود .
راوی - «« و این کدامین نگاه است که بی شرمی تو را آنگونه عریان در
برابرت به تجسد می نشاند تا آگاهت کند به آنچه هستی ؟! »»
زکی !... این دانای مطلق را باش که همه ی کارهای خداوندگاری خود را
ول کرده تا فقط بخواهد مثلن تو را و امثال من را آدم کند ! آنهم آدمی
که دلخواه اوست !
راوی - «« آاااا...ه که درکدامین سرشت بشر نهاده شد این ذهنیت ؟
این رهایی ؟ این از خود برون شدن ؟ از خود رهیدن و رستن
و به پرواز در آمدن؟ »»
راست میگوید ! این فریب و این نیرنگ دیرین ! اینکه با شرافتت بازی کنند
ورسوایی تو را به نمایش بگذارند وتورا در درون خودت تحقیر کنند و آنگاه
رهایی خود را تنها در صعود بر نردبانی بیابند که روی دوشهای احساس
امثال تو بنا شده باشد !
راوی - «« برخیز! برخیز و بنگر که چگونه چون گیاه ریشه دوانده ای در
جای جای بودنت ! و بنگر که چگونه ریشه هایت چونان زنجیر بر
گرداگرد جهان تو بسته شده اند تا تو را در کام ماندن و سکون
فرو ببلعند !؟ »»
درونم دارد تیر می کشد . دوست دارم همین الان که قرار است برخیزم و سرم
را بالا بگیرم ، به جای اینکه دستهایم را باز کرده ودر مقابل تماشاگران نفس
عمیق بکشم ، بروم به طرف پرده ی نمایش و با تمام وجود آن را چنان از هم
بدرم که سقف سالن بر سر تماشگر و بازیگر و تمامی افرادی که پشت صحنه
حاضر شده اند ، آوار شود و آن ستون اصلی هم بیافتد برروی این راوی بی
خیال عینکی پست فطرت که خود از درون چیزی ندارد و فقط توان آن دارد
حرفهایی را بلغور کند که برایش نوشته اند و او نیز آنها را پس از خواندنشان
، تا دقایقی دیگر ، با آب ولرم لیوان دم دستش سر خواهد کشید !
«« تو چت شده ؟ چرا ماتت برده ؟ یاللا به طرف جلوی سن ...
نفس عمیق بکش ! »»
بر میگردم به طرف سوفلوری که آن پشت کنار کارگردان ایستاده و با
عصبانیت تمام ، با دستهایش برایم خط و نشان می کشد ! چشمهایش مانند حفره
هایی سیاه در دل سیاهی پشت صحنه آنچنان مرا به طرف خود می کشند که
ناگهان فریاد کشان به طرفش هجوم می آورم ! مرد با چشمهای گشاد شده ی
خود وقتی متوجه میشود من تخته باریکی را از روی الوارهای دکور صحنه
بردست گرفته ام ، کارگردان متحیر را به طرفی هل داده فرار میکند و حالا این
منم که یقه ی کارگردان را با دست چپ محکم می گیرم و با دست دیگر چوب
را بالای سرش چرخانده به طرف مرکز صحنه می کشانم .
«« آاا...ه ای نویسنده ی بد بخت که مرا باید اینگونه دیو سیرت به
تصویر بکشانی و تمامی زندگی و حجم ذهنم را به یک راوی بدهی تا
بخواند صفحه ی سیاه زندگی مرا بر این بیچارگان شب نشین که
تفریحشان شده است تماشای بیچارگی انسانی دیگر ! »»
رو به تماشاگران - «« آهااااای ... شما که آنجا در آن سیاهی نشسته اید ...
ای خفاشان نشسته درکمین آفتاب ! چراغ زندگیتان خاموش باد
که روشنایی دیدگان شما تنها باید از پای در افتادن یک انسان باشد
در صحنه ای که شما نمایشش می خوانید در حالیکه من زندگی
کرده ام لحظه لحظه ی آن را ! »»
در حالیکه دست با چوب بالارفته ام ، بزور پایین کشیده میشد ، دستهایی دیگر
مرا از هر طرف گرفته و به طرف پرده های عقب صحنه می کشند. پاهایم را
بر زمین می کوبم اما مشتی که بر گونه ام کوبیده شده ، آن اندازه گیجم نمی کند
که نتوانم فریاد بکشم .
«« این یک نمایش نیست آدمها ! این یک نمایش نیست ! این زندگی یک انسان
است ! این منم ! ..مردی که دارد می میرد و شما فقط تم..ا..ش ...ا... »»
ضربات مشت و لگدی که از هر طرف بر سرو بدنم می بارد ، سکوتم را به
پرواز در می آورد تا در کرختی احساس رها شدن ، چشمان تار شده ام به
تماشای پرده ای سیاه بنشینند که درحال فرو افتادن با صدای کف ممتدی که
سالن را فرا گرفته ، به رقص نشسته است !
1393/4/4
علیرضا امیرخیزی
برای همه ی دوستان و عزیزانم درسایت میانالی آرزوی
موفقیت و بهروزی دارم .