مریدی ومرادی درسفری از دیاری به دیاری دیگر ،خسته وگرسنه به زنی جوان وچهار فرزند پسرش رسیدند که درچادری زندگی واز شیر بزی که تنها سرمایه زندگیشان بود ارتزاق می نمودند ،از ایشان بسیار مهربانی دیده وبعد از خوردن اندکی از شیر بزو تکه ای نان به سمت مقصد به راه افتادند هرچه بیشتر می رفتند جوان (مرید)بیشتر از پیش درافکار خود غوطه ور می شد تا اینکه پیر (مراد )پرسید :چه شده ؟از هنگامی که میزبانان فقیر اما مهربانمان را ترک گفته ایم هرلحظه بیشتراز قبل به فکر فرو می روی ؟جوان گفت :مرشد...دراین فکرم که این جمع چهار نفری چگونه با اتکا به یک بز زندگی می کنند ؟واگر این بز بمیرد تکلیفشان چیست؟پیربا نگاهی نافذ وگیرا فقط یک جمله گفت :اگر می خواهی خدمتی درحق ایشان انجام دهی برگرد وشبانه بز را بکش !!!
جوان که معنی این گفته را درک نکرده بود بی هیچ کلامی از پیر خود جدا شده وصرفا فقط به دلیل اطاعت از پیرش شبانه خودرا به چادر آنان رسانده وبز زن جوان را کشته ودوباره به پیرپیوست اما این فکر که بعد از فقدان بز شیرده آینده آن خانواده چه شده سالها اورا آزار می داد ودم برنمی آورد تا اینکه روزی گذار مرید ومراد به شهری زیبا وآباد افتاد ،بزرگ شهر زنی زیبا وآراسته بود ودردرویش نوازی شهره خاص وعام ،به دستور وی طعامی وجامه هایی نوبرای دراویش قصه ما آوردند وبعد از آن پیر بازیرکی از گذشته زن پرسید واینگونه جواب شنیدند که:سالها پیش با چهار فرزند م درکمال بدبختی وفلاکت درواحه ای زندگی می کردیم وبزی داشتیم کهروزی بخور نمیرمان را تا مین می کرد ولی یکشب فردی ناشناس بزمان راکشته وفرار کرد از آن روز تمام خانواده برای سیرکردن شکممان شروع به فعالیت نمودیم وبا وجودسختیهای بسیار بالاخره هرکدام از فرزندان صاحب شغلی شده وبه مرور متمول ومتمول تر شدیم تا اینکه تصمیم گرفتیم شهری دراین محل بناکنیم ....مرید که اینک پخته ترومسن تر شده بود زیرلب زمزمه کرد ، بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.
هرکدام از ما درزندگی شخصی خود بزی داریم که سالها مانع پیشرفت واعتلای ذهن واندیشه وموقعیتهایمان بوده است پس.....!!!