ازقاب شیشه ای چشمانت برایم عکسی به یادگار گذاشتی ورفتی
رفتی و در حباب لحظه ها رهایم کردی بی آنکه بدانی بدون تو لحظه ای
دوام نمی آورم
پریزاد من رفتی و بامن نماندی و نخواندی
رفتی و عاشق ترم کردی
به تو گفته بودم دریایت میشوم
رویایت میشوم داستانت میشوم عاشقم
عاشق تر میشوم اما من را با غصه ی چشمانت
تنها مگذار...
پریزاد من رفتی و بامن نماندی ونخواندی...
من تورا از عمق دریای گمگشته ی وجودم یافتم
ازتو پریزاد قصه هایم را ساختم
با یاد بودنت آرام وآسوده می خوابیدم
وبا شوق آن چشم باز میکردم اما تو رفتی و با من نماندی ونخواندی...
حال تو را گم کرده ام هر شب تورا خواب میبینم.
قصه هایم همه بوی کهنگی گرفته اند
و انگار تومرا در پس همه ی داستان ها رها کرده ای...
پریزاد من...