وقتی تمام لحظه های پر مخاطره ات را
زیر چشم های بسته نفس می کشی
احساسی با دست هایی از دور
قلبت را در سینه تنگ می کند
ولبهات خفه می شود روی صورت مغموم وگرفته ات
درد از کنده مغزت بیرون می آید وموهایت آتش می گیرد
چشمهایت طغیان می کند
وگداز ه هایش تمام صورتت را داغ می کند
گذشته ای که با او گذشت
درد نفهمی بزرگی ست