دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست،خودم را به بی خیالی زده ام،
خودم را به دست طوفان غم و غصه های زندگی ام سپرده ام هرچه بادا باد،
من چیزی برای از دست دادن ندارم،من که آواره ام،کوله بار بدبختی هایم را بر دوشم می کشم،
کفشهای کهنه و پاره ام را می پوشمو بی خیال می روم،مگر می شود با سرنوشت جنگید؟
مگر می شود زمان را به عقب بازگرداند؟
مگر می شود نبایدها را باید کرد؟
مگر می شود جاده ی تقدیر خوشبختی را که بر سر را همان نبود به سوی خود کج کنیم؟
مگر می شود عزیزان سفر کرده ام را باز گردانم؟
این روزها دیگر طبل بی عاری را به صدا در آورده ام تا که فراموش کنم تمام دردها و غم های زندگی ام را،
من بخواهم یا نخواهم باید زندگی کنم به جرم نفس کشیدنم،بی خیالم،بی خیالم،بی خیال. . .