لطفا جاوا اسکریپت را فعال نمایید
در میانِ پردۀ خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمالِ عشق بی چون کارها
عقل گوید شش جهت حدّست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته ام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازارِ او بازارها
ای بسا منصور پنهان زِ اعتماد جان عشق
ترکِ منبرها بگفته برشده بر دارها
عاشقان دُردکش را در درون ذوق ها
عاقلان تیره دل را در درون اِنکارها
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها
هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بِکَن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
شمس تبریزی تویی خورشید اندر اَبر حرف
چون برآمد آفتابت مَحو شد گفتارها
شاعر: مولوی
دکلمه : فریبا عنایت زاده