لطفا جاوا اسکریپت را فعال نمایید
گفتم مرو رفتی و بد بیراه رفتی
بس تُند میرانی نگه کن تا نیفتی
بوی بهاران بود و ذوقِ میگساران
یادش بخیر آنگه که چون گُل می شکفتی
هنگام بیداریست ای گُم کرده دیدار
چون چشمِ بختِ من عجب بیگاه خُفتی
خود را ز چشم خویشتن نتوان نهان کرد
گیرم خدا را نیز از خود مینهفتی
بر فرقِ همراهان چه آواری فرو ریخت
برفی که از بامِ سرای خویش رُفتی
باور نمی آید هنوزم از دلِ تو
کز مهریاران کهن دل بر گرفتی
قدرِ تو من می دانم و می گویمش باز
تا کس نگوید گفتنی ها را نگفتی
چون گوشواری زینتِ گوش زمانست
آن قیمتی دُرهای بی همتا که سُفتی
عهد وعطای حاکمان چندان نپاید
از مِهرِ مردم تن مزن! گفتم، شنفتی؟
اشک روانِ سایه پیک مهربانیست از دیده افتادی ولی از دل نرفتی
شاعروصدا: امیرهوشنگ ابتهاج (ه . ا . سایه )