فراموش کردم
رتبه کلی: 9


درباره من
جمال نقش (naghsh )    

ترانه گزمگان سویل

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۳/۱۰ ساعت 07:04 بازدید کل: 233 بازدید امروز: 230
 

Mute
Current Time 0:00
/
Duration Time 0:00
Loaded: 0%
Progress: 0%
Stream TypeLIVE
Remaining Time -0:00
 

 

سال 1936 اجرای حکم اعدام فدریکو گارسیالورکا در زیتون زاری اطراف

گرانادا به جرم سرودن ترانه گزمگان سویل!!!


نعل اسبان سیاهشان سیاه است

بر شنل هاشان

لکه های موم و مرکب برق می زند

از این رو نمی گریند

که سرب در جمجه دارند جای مغز

و روحشان چرمی ست

گوژپشت و شبرو

به هر سو که می روند

مالکان سکوت چسبناک ظلمتند

بر هراس ریگهای روان

چندان که بخواهند می گذرند

و در سر خویش

هیولای تاری از تپانچه را

نهان می کنند.


آه! شهرکولیان!

پرچمی به هر سو

ماه و کدو

با مربای گیلاس

آه! شهر کولیان!

چه کسی تو را دید و فراموشت کرد؟

شهراندوه وعطر

با باروهای دارچین!


وقتی شب فرا رسید

شب تمام

شب ترین شب ها

کولیان در کوره های خویش

خورشید و خدنگ می ساختند

اسبی زخم خورده بر سکوت دریچه ها می کوفت

و خروس های بلورین

بانگ سرمی دادند

در خه رزدلا فرنته را

باد درشب نقره

سراپای شبیخون را برهنه ساخت

در شب تمام

شب ترین شب ها.


یوسف قدیس و مریم عذرا

از پی قاشقک های خویش

کولیان را می کاوند.

مریم درجامه ی حامی شهرپیش می آید

جامه ئی از زرورق آبنبات ـ با طوقهای مورب‌ ـ

و یوسف دست می جنباند

درقبای ابریشمی خویش

ّپدرو دمک‌ از پشت سر می آید

با سه مجوس مشرقی

نیمه ی خفته ماه

خواب لک لک می بیند

فانوس ها و پرچم ها بر بامها ظفر می یابند

و رقاصه های تکیده

درآینه ها گریه می کنند

آب و سایه

سایه و آب

ّدرخه رزدلا فرنته را ّ

آه! شهر کولیان!

پرچمی به هر سو!

روشنی های سبزت را نهان کن!

گزمگان سویل

نزدیک می شوند!

آه ! شهرکولیان

چه کسی تو را دید و فراموشت کرد؟

دورازدریا رهایش کن

بی شانه ئی که فرق وا کند

جفت جفت جلو می روند

به سوی شهر سرور

شادبانگ بهاری

قطارهای فشنگ را نهان می کند

جفت جفت جلو می روند

دوستون ازجامه های جفت شبانه

آسمان گمان می کند

جعبه ی آینه ئی پراز مهمیز است


شهر

بی هراس

درازدیاد دروازهایش بود

و چهل گزمه سویل

به غارتش می آمدند

ساعت ها بازایستادند

باده ی بطری ها همه آب شد

تا ظن کسی را برنینگیزند

نعره از باد نماها برخواست

قداره ها

نسیم سرنگون زیر سم ها را می شکافتند

و کولیان پیر

با قلک های سُفال

براسب های نیم خفته

در جاده های گرگ و میش

می گریختند.


گزمگان

با جامه های شوم

از نشیب جاده بالا می روند

و درپس پشتشان

گردابی از قیچی

بر جای می ماند.

کولیان به دروازه بیت اللحم

پناهنده می شوند

یوسف قدیس

دختری سراپا زخم را کفن می کند

تفنگهای درنده سراسر شب را نعره می زنند

و مریم

کودکان را به آب دهان ستارگان شفا می دهد

ولی گزمگان همچنان پیش می آیند

و نهال شعله می کارند

تا رویا ـ نو پا و برهنه ـ

درآن خاکستر شود

ّرزای کامبوریوس ّ

بر سکوی خانه ناله می کند

با سینه ی بریده به سینی

و دختران دیگر می گریزند

با طرۀ گیسشان در باد

آنجا که گلهای سیاه باروت

منفجرمی شوند

وقتی که بامها

شیارهای عمیق زمینند

سپیده

شانه بر نیمرخ بلند سنگ می نهد


گزمگان در دالان سکوت دور می شوند

هنگامی که شعله ها از تو زبانه می کشند!

شهرکولیان!

آه! شهرکولیان!

چه کسی تو را دید و فراموشت کرد؟

باشد که تو را

در جبین من بیابند

ای لعبت ماسه و ماه

شعر: فدریکو گارسیا لورکا

برگردان / بازسرایی / دکلمه: یغما گلرویی

 

 

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۴/۰۴/۱۱ - ۱۶:۰۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)