لطفا جاوا اسکریپت را فعال نمایید
چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یارانتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنربه کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جزغباری
همه عمرچشم بودم که مگر گُلی بخندد
دگرای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بُکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
شاعر: امیرهوشنگ ابتهاج (ه .ا . سایه)
خواننده : شهرام ناظری
متن ترانه:
اه چه بی رنگ و بینشان که منم کی ببینم مرا چنان که منم گفتی اسرار در میان آور کو میان اندر این میان که منم کی شود این روان من ساکن این چنین ساکن روان که منم بحر من غرقه گشت هم در خویش بوالعجب بحر بیکران که منم این جهان و آن جهان مرا مطلب کاین دو گم شد در آن جهان که منم فارغ از سودم و زیان چو عدم طرفه بیسود و بیزیان که منم گفتم ای جان تو عین مایی گفت عین چه بود در این عیان که منم گفتم آنی بگفتهای خموش در زبان نامدهست آن که منم گفتم اندر زبان چو درنامد اینت گویای بیزبان که منم می شدم در فنا چو مه بیپا اینت بیپای پادوان که منم بانگ آمد چه می دوی بنگر در چنین ظاهر نهان که منم شمس تبریز را چو دیدم من نادره بحر و گنج و کان که منم مولوی