جواب آیت الله العظمی روحانی: باسمه جلت اسمائه؛
حضرت رقیه در واقعه کربلا، دختربچه ای است که به خاطر کمی سنش، کشته شدن پدرش را از او پنهان نمودند.
کتب تاریخی درباره کیفیت شهادتش اینگونه گفته اند: حسین علیه السلام دختر کوچکی داشت که بسیار او را دوست می داشت و او نیز بسیار پدر را دوست می داشت و در شام به همراه اسیران بود؛ در فراق پدر شب و روز گریه می کرد به او می گفتند او در سفر است.
شبی پدر را در عالم رؤیا دید زمانی که از خواب بیدار شد بسیار بی تابی کرد و گفت: پدرم و نور چشمم را برایم بیاورید.
هر چه اهل بیت علیهم السلام خواستند او را آرام کنند بیتابی و گریه او بیشتر می شد: به خاطر گریه او حزن اهل بیت علیهم السلام برانگیخته شد و آنها نیز به گریه افتادند و بر سر و صورت زدند و بر سر خود خاک ریختند و موها را پریشان کرده و صدای شیون و فریاد آنها بالا رفت. یزید فریاد و شیون آنها را شنید و گفت: چه خبر است؟ به او گفتند: دختر کوچک حسین علیه السلام پدرش را در خواب دیده، از خواب بیدار شده، پدرش را می خواهد و گریه می کند. زمانی که لعین این را شنید، دستور داد: «سر پدرش را برایش ببرید و در مقابلش قرار دهید تا آرام شود».
سر را در طبقی قرار داده و با پارچه ای پوشاندند؛ و در مقابلش قرار دادند. دختر پارچه را برداشت و سر را در بغل گرفت در حالی که این گونه می گفت: ای پدر چه کسی تو را با خونت خضاب کرد؟ ای پدر چه کسی رگ گردن تو را بریده؟ ای پدر چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟ ای پدر یتیمه تا بزرگ شود چه کسی را دارد؟ ای پدر زنان بدون رو بند چه کسی را دارند؟ ای پدر بیوه زنان اسیر چه کسی را دارند؟ ای پدر چشمان گریان چه کسی را دارند؟ ای پدر گمشده های غریب چه کسی را دارند؟ ای پدر بعد از تو که را دارم؟ بعد از تو من چه ناامیدم، چه غریبم، ای پدر ای کاش من قربانی تو می شدم. ای پدر ای کاش قبل از این کور بودم. ای پدر کاش جان می دادم و محاسن به خون خضاب شده تو را نمی دیدم، پس لب هایش را بر لب شهید مظلوم قرار داد و گریه کرد تا اینکه بیهوش شد.
امام زین العابدین علیه السلام به عمه اش فرمود: ای عمه ای زینب، یتیمه را از روی سر پدرم بلند کن که زندگی را ترک کرده است زمانی که حضرت زینب او را تکان داد روح مطهرش، دنیا را ترک کرده بود. صدای شیون و زاری بلند شد. گفته شده: اهل بیت برایش زن غساله ای آوردند که او را غسل دهد. او وقتی لباس های کودک را در آورد گفت من او را غسل نمی دهم، زینب فرمود: چرا او را غسل نمی دهی؟ گفت: می ترسم بیمار باشد زیرا پهلوهای او را کبود دیدم. زینب فرمود: به خدا سوگند او بیمار نیست ولیکن این ضربه تازیانه های اهل کوفه است.