پدرم سيد محمد حسين بهجت تبريزي متخلص به شهريار در سال 1285 هجري (شمسي) در تبريز متولد شده است. پدرش از وکلاي درجه يک تبريز و مردي نسبتا متمول بوده که گرسنگان بي شماري از خوان کرم او سير مي شدند و فکر مي کنم همين بلندي طبع و بخشندگي پدرم، صفاتي است که از پدرش به ارث برده است.
پدرم ايام کودکي را در قرا» خشگناب و قيش فورشاق گذرانيده که هيچ وقت خاطرات خوشي را که در دهکده هاي مزبور داشته فراموش نکرد. اولين شعرش را در چهار سالگي سروده و آن موقعي بوده که مستخدمشان به نام "رويه" براي ناهارش آبگوشت تهيه کرده بود.
درباره خاطرات ايام کودکي اش مي گويد: روزي با بچه هاي محل مشغول بازي بودم، بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگي که در وسط حياط خانه بود خيره شده و شروع به خواندن شعر کردم. سخنان موزوني که نمي دانستم چگونه به مغز و زبان من مي آمدند که ناگهان پدرم مرا صدا کرد، به صداي بلند پدرم برگشتم، با حالتي تعجب آميز پرسيد: اين اشعار را از کجا ياد گرفتي؟ گفتم: کسي يادم نداده، خودم مي گويم. اول باور نکرد ولي بعد از اين که مطمئن شد، در حالي که صدايش از شوق مي لرزيد به صداي بلند مادرم را صدا کرد و گفت: بيا ببين چه پسري داريم!
يک بار ديگر در هفت سالگي شعر گفته است و آن هنگامي بوده که مانند بيشتر بچه ها از حرف مادر خود سرپيچي کرده و به حرف او گوش نداده بود، ولي بعدا پيش خود احساس گناه کرد و گفته است:
من گنه کار شدم واي به من
مردم آزار شدم واي به من!
در کودکي از محضر پدر دانشمند خود استفاده کرده و تحصيلات مقدماتي را با قرائت گلستان پيش او فراگرفت و در همان اوان با ديوان خواجه الفتي سخت يافت، بعد از اين که تحصيلات متوسطه را در مدرسه "فيوضات" و "متحده" به پايان رسانده، در سال 1300 به تهران رفته و دنباله تحصيلات خود را در مدرسه "دارالفنون" ادامه داد، تا اينکه در سال 1303 وارد مدرسه طب شده و مدت پنج سال در اين دانشکده به تحصيل مشغول بوده ولي عشق و روحيه مخصوصش که اصلا با پزشکي و مخصوصا با جراحي سازگار نبوده، او را از تحصيل پزشکي باز مي دارد، چنانکه خودش مي گويد: بعد از هر عمل جراحي که انجام مي دادم احساس ضعف مي کردم و حالم به هم مي خورد.
بعد از ترک تحصيل به خراسان رفته و به ديدار کمال الملک نقاش معروف، نائل آمده و شعري نيز به عنوان "زيارت کمال الملک" به همين مناسبت دارد. تا سال 1314 در خراسان بوده و بعد از بازگشت از خراسان به کمک دوستانش وارد خدمت بانک کشاورزي شده، در سال 1316 حادثه ناگواري در زندگي اش رخ داده و آن مرگ پدرش بوده که خاطره مرگ او را هرگز فراموش نمي کند. مخصوصا اينکه موقع مرگ پيش پدرش نبوده و از اين بابت خيلي متاثر است.
هم زمان با مرگ پدرش، مادرش به تهران رفته و پرستاري پسرش را به عهده گرفته و بابا در کنار مادرش رفته رفته خاطره مرگ پدر را کم کم فراموش مي کرده ولي چون سرنوشت اساسا بازي هاي عجيبي دارد و به قول بابا "علي الاصول نوابغ هميشه ناکام اند" مدتي بعد برادرش را نيز از دست داده و سرپرستي چهار فرزند او را به عهده گرفته است که کوچک ترينشان چند ماه بيشتر نداشته و مانند يک پدر دلسوز از آن ها مواظبت کرده، آن ها نيز محبت هاي عمو را هيچ وقت فراموش نمي کنند و پدرم در اصل فرقي بين ما و آن ها قائل نيست.
عاشقي اش نيز موقعي بوده که با آن ها زندگي مي کرده، بعد از بزرگ شدن بچه هاي عمويم و موقعي که به اصطلاح دست هر کدام به کاري بند شده و بعد از اين که پدرم مادرش را از دست داد، تنها حياطي را که در تهران داشته با وسايلش به بچه هاي برادرش بخشيده و تنها با يک جامه دان لباس هايش به تبريز مي آيد و با مادرم که نوه عمه اش محسوب مي شده ازدواج کرده و علت دير ازدواج کردنش، در 48 سالگي، به علت مسئوليتي بوده که در مقابل بچه هاي برادرش داشته، چنانکه مي گويد: يار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم.
بعد از ازدواج با مادرم، در تبريز با شراکت خواهرش خانه اي خريده که در اين خانه من به دنيا آمده ام و سپس بعد از گذشت زماني، خانه اي براي خود خريده است.
من فرزند ارشد او هستم و تا آنجا که يادم مي آيد در ايام کودکي در تمام گردش ها و يا شب شعرهايي که مي رفت، حتي در رسمي ترين آن ها، مرا همراه خويش مي برد. هنگامي که در بدو ورودش به هرمجلسي صداي کف زدن ها فضا را مي شکافت و يا به هرجاي که قدم مي گذاشت مردم دورش را احاطه مي کردند حس کنجکاوي کودکانه ام تحريک مي شد که او کيست و او را با پدر بچه هاي ديگر مقايسه مي کردم آخر چرا براي آن ها کسي کف نمي زند؟
يک شب يادم هست که از يکي از انجمن هاي ادبي برگشته بوديم، بابا طبق معمول دفترچه شعرش را در قفسه اي که کتاب هاي ديگرش در آن قرار داشت قرار مي داد و نظرش را درباره شعرهايي که آن شب خوانده شده بود براي مادرم بازگو مي کرد که من ناگهان به طرفش رفتم و در حالي که دو دستي پايين کتش را چسبيده بودم با لحني کودکانه پرسيدم: بابا چرا مردم تو را اين همه دوست دارند؟ لبخندي زد، لحظه اي چند در چشمانم نگريست، آن حالت نگاه او را تا زنده ام هيچ وقت فراموش نمي کنم، بعد مرا بغل کرده صورتم را بوسيد و مدتي درباره شعر و شاعري با جملاتي ساده و در حالي که سعي مي کرد براي من قابل فهم باشد توضيح داد. از همان موقع شخصيت او جلو چشمانم رنگ گرفت و با همان سن و سال کم احساس کردم با اشخاص عادي فرق دارد. مادر من آموزگار بود و به همين جهت روزها خانه نبود و به بابا که کارمند بانک کشاورزي بود اجازه داده بودند که ديگر کار نکند و با خيال راحت بتواند به سرودن اشعارش ادامه دهد.
يک روز خوب يادم هست در حدود 5 بعد از ظهر بود که ديدم بابا لباس پوشيده و از مامان نيز مي خواهد که مرا حاضر کند. با تعجب پرسيدم بابا کجا مي رويم؟ جواب داد: هيچ دلم گرفته مي خواهم کمي قدم بزنم. بعد دست مرا در دست گرفته و به راه افتاديم. از چند خيابان و کوچه گذشتيم تا اين که به کوچه اي که بعدها فهميدم اسمش "راسته کوچه" است رسيديم و از آنجا وارد کوچه فرعي تنگي شديم. کوچه بن بست بود و در انتهاي آن دري قرار داشت کهنه و رنگ و رو رفته و من که بچه بودم و به اصطلاح هي نق مي زدم و مي گفتم بابا تو چه جاهاي بدي مي آيي! بابا به آهستگي جواب داد عزيزم داخل نمي رويم و بعد مدت طولاني به صراحت مي توانم بگويم يک ربع يا 20 دقيقه به در نگاه مي کرد و فکر مي کرد. نمي دانم به چه فکر مي کرد، شايد گذشته را مي ديد و يا شايد خود را همان بچه اي احساس مي کرد که هر روز حداقل 20 بار از آن در بيرون آمده و رفته بود.
بعد ناگهان به در تکيه داد، قطره هاي اشک به سرعت از چشمانش سرريز شده و شانه هايش از شدت گريه تکان مي خورد. من لحظاتي مبهوت به او نگاه مي کردم ولي او انگار اصلا من وجود نداشتم تا اينکه مدتي بعد آرام گرفت، آه عميقي کشيد و در حالي که چشمانش را پاک مي کرد به من گفت: "اينجا خانه پدري من است، من مدت 14 سال اينجا زندگي کرده ام." بعد در طول همان کوچه به راه افتاديم و قسمت هاي مختلف خانه را از بيرون به من نشان داد. وقتي به خانه برگشتيم شعري تحت عنوان "در جست وجوي پدر" سرود که فکر مي کنم يکي از با احساس ترين شعرهايي است که به زبان پارسي سروده شده.
در همان ايام بچگي کتابچه شعر بابا را ورق مي زدم و او بدون اينکه مانع شود و فقط مواظب بود که کتابچه را پاره نکنم، با نگاهي محبت آميز مرا مي نگريست.
در سنين پائين و مواقعي که به مدرسه نمي رفتم حيدر بابا و شعرهاي ترکي که برايم قابل فهم بود به من ياد مي داد. کمي که بزرگ تر شدم و سواد خواندن پيدا کردم خودم کتابچه شعر او را خوانده و اشعاري را که زياد دوست داشتم حفظ مي کردم. پدرم معمولا تا پاسي از شب گذشته به عبادت و خواندن قرآن مي پرداخت و بعد از فراغت با خواندن کتاب هاي شعر و بيشتر مواقع با سرودن شعر معمولا تا اذان صبح نمي خوابيد، مگر مواقعي که واقعا خسته بود. به همين جهت شب ها چراغ اتاقش هميشه روشن بود.