فراموش کردم
رتبه کلی: 1286


درباره من
من ندارم زن و از بی زنیم دلشادم
از زن و غر زدن روز و شبش آزادم
نه کسی منتظرم هست که شب برگردم
نه گرفتم دل و نه قلوه به جایش دادم
زن ذلیلی نکشم هیچ نه در روز و نه شب
نرود از سر ذلت به هوا فریادم
هر زنی عشق طلا دارد و بس شکی نیست
نکته ای بود که فرمود به من استادم
شرح زن نیست کمی بلکه کتابی است قطور
چه کنم چیز دگر نیست از آن در یادم
هر کسی حرف مرا خبط و خطا می خواند
محض اثبات نظرهای خودم آمادم(!)
زن نگیر - از من اگر می شنوی- عاقل باش!
مثل من باش که خوشبخت ترین افرادم
مادرم خواست که زن گیرم و آدم گردم
نگرفتم زن و هرگز نشدم من آدم!
هیچ کس نیست که شیرین شود از بهر دلم
نه برای دل هر دختر و زن فرهادم
الغرض زن که گرفتی نزنی داد که: من
از چه رو در ته این چاه به رو افتادم؟

نامور (namvar )    

داستان پرنده و قفس

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۲/۰۲ ساعت 15:03 بازدید کل: 217 بازدید امروز: 158
 

 

روزی روزگاری، پرنده‌ای بود با یک جفت بال زیبا و پرهای درخشان، رنگارنگ و عالی و در یک کلام، حیوانی مستقل و آماده پرواز، در آزادی کامل. هر کس آن را در حین پرواز می‌دید خوشحال می‌شد. روزی زنی چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد. در حالی که دهانش از شدت شگفتی باز مانده بود، با قلبی پرتپش و چشمانی درخشان از شدت هیجان، به پرواز پرنده می‌نگریست. پرنده به زمین نشست و از زن دعوت کرد با هم پرواز کنند... و زن پذیرفت... هر دو با هماهنگی کامل به پرواز درآمدند... زن پرنده را تحسین می‌کرد، ارج می‌نهاد و می‌پرستید... ولی در عین حال می‌ترسید. می‌اندیشید مبادا پرنده بخواهد به کوهستانهای دور دست برود. می‌ترسید پرنده به سراغ سایر پرندگان برود و یا بخواهد در سقفی بلندتر به پرواز درآید.. زن احساس حسادت کرد... حسادت به توانایی پرنده در پرواز. ... و احساس تنهایی کرد. اندیشید: «برایش تله می‌گذارم. این بار که پرنده بیاید، دیگر اجازه نمی‌دهم، برود.» پرنده هم که عاشق شده بود، روز بعد بازگشت، به دام افتاد و در قفس زندانی شد. زن هر روز به پرنده می‌نگریست. همه‌ی هیجاناتش در آن قفس بود. آن را به دوستانش نشان می‌داد و آنها به او می‌گفتند: «تو همه چیز داری!» ناگهان دگرگونی غریبی به وقوع پیوست. پرنده کاملا در اختیار زن بود و دیگر انگیزه‌ای برای تصرفش وجود نداشت. بنابراین علاقه‌ی او به حیوان، به تدریج از بین رفت. پرنده نیز بدون پرواز، زندگی بیهوده‌ای را می‌گذراند و در نتیجه به تدریج تحلیل رفت؛ درخشش پرهایش محو شد، به زشتی گرایید و دیگر جز موقع غذا دادن و تمیز کردن قفس، کسی به او توجهی نمی‌کرد. سرانجام، روزی پرنده مرد. زن دچار اندوه فراوانی شد و همواره به آن حیوان می‌اندیشید؛ ولی هرگز قفس را به یاد نمی‌آورد. تنها روزی در خاطرش مانده بود که برای نخستین بار پرنده را خوشحال در میان ابرها و در حال پرواز دیده بود...

 

یادمون باشه وقتی عشقمونو زندونی میکنیم داریم ذره ذره نابودش میکنیم

 

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۲/۰۲ - ۱۵:۰۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)