
میخواهم بدانی که عاشق توام ، اما عشقی که تنها معنای من و تو را دارد !
میخواهم بدانی که دوستت دارم ، حسی که رنگ قلب تو را دارد!
همیشه فکر می کردم عاشق شدن اشتباه است ، عشق در قصه ها است
همیشه میترسیدم در دام عشق بیفتم و یک عمر پشیمان ، مثل خیلی از آدمها با دلی شکسته و چشمهای خیس خیره به آسمان….
تو رهگذری بودی درخیابان ، چشمم افتاد به چشمانت ، در همان لحظه انگار یک عمر شدم گرفتارت
و اینک من اینجا با توام ،هم با تو ، هم با قلب مهربانت…
میخواهم بدانی که چقدر برایم عزیزی ، میخواهم بدانی با تو به باور عشق رسیدم
میخواهم بدانی که با وجود تو اینک از گذشته هایم و آن آدمهایی که آمدند و رفتند میخندم
و من با آمدنت به حقیقت رسیدم، با آمدن تو بود که در عشق به قدرت رسیدم
و حالا به جایی رسیدم که هر لحظه به تو می اندیشم خوشبختی را با تمام وجود میبینم
ورق میزنم صفحه های قصه عشق را ، پر از حرفهای تلخ و شیرین ، نمیدانم چرا آخرش همیشه تلخ است نمیخواهم باور کنم به حرف آنهایی که میگویند آخر عشق همین است!
و من از اولین احساسم به پایانی رسیده ام که از آغاز نیز شیرین تر است!
پایانی که برای من و تو ، پایان غم هاست ، پایان تنهایی هاست ، پایان دلتنگی هاست!
میخواهم بدانی که عاشق توام ، اما عشقی که تنها معنای من و تو را دارد !
میخواهم بدانی که دوستت دارم ، حسی که رنگ قلب تو را دارد!
و حالا خدا را سپاس میگویم که تو را به من داد ، تویی که اینک در برابر منی و من محو تماشای تو…