پیرمردی گدای میکرد .او چشمانش را در حادثه ای از دست داده بود. همراهش کاغذ داشت که مطلبی روی آن نوشته بود متنش این بود(نابینا هستم کمک کنید) مردمی که رد میشدند. عده ای اندک پولی را جلویش پرت می کردن .تعدادی نگاهی هم به او نمی انداختن.بعضی ها بد به او نگاه میکردن.بعضی ها...
روزی دختری این صحنه را دید.جلو رفت نگاهی ب نوشته انداخت.پشت آن کاغذی که پیرمرد داشت چیزی نوشت.پیرمرد در این حین کفشهایش را لمس کرد.دخترک نوشته را کنار پیرمرد گذاشت و رفت.
چن دیقه گذشت هرکسی که از کنارپیرمرد رد میشد مقداری پول برایش میگذاشت .مقدارپول پیرمرد انقدر زیاد بود که دیگر در کاسه اش جا نمیشد...
غروب همان روز دوباره دختر رو بروی آن پیرمرد ایستاد.پیرمرد کفشهایش را لمس کرد همان کفشهای صبح بود از اوپرسید با نوشته های من چیکار کردی؟ دختر پاسخ داد:همان نوشته بود اما با کلماتی دیگر.پیرمرد از او تشکر کرد.
نوشته جدید این بود: (امروز روز زیبایی است،اما من از دیدنش محرومم)