فراموش کردم
رتبه کلی: 1843


درباره من
سلام به دوستان!
من ناتارازم.........
21 سالمه...











قدم 187 سانت...
75 کیلو وزن...
دانشجوی فیزیک... تهران...
دان 2 کاراته...

همه ی نوشته هامو خودم می نویسم...
مجرد...البته یکی رو دوست دارم،اما نامرد دوستم نداره!!!
به جز با اون قصد ازدواج با کسی رو ندارم،پس از خوش تیپ بودنم بگذرید...
.
..
...
....
.....
......
.......
........
.........
..........
اونی که عاشقتم!!!
آهااااااااای!!!!با خودتم!
چرا منو دوست نداشتی؟؟؟
اگه روزی بمیرم...
برم پیش خدام...
بهش میگم:بابا این دیگه کیه!!!
نه شوخی کردم...اینو نمی گم...
میگم:خدایا دمت گرم...
که حداقل اونو بهم نشون دادی...

خدایا حالا که عشقمو بهم ندادی...منم که دارم هر شب از خودت میخوامش...
به نظرت اگه شبها خودش کنارم باشه،باز به یادتم؟!!
به نظر خودم،50-50 ائه!چون زن مثل هندوانه اس...معلوم نیست توش قرمز یا سفید،شیرینه یا مزه خیار میده!!!
اگه مزه خیار میده...بده!اگه سفیده بگذار سفید باشه،اما نذار که شیرین و قرمز باشه و کرم خورده...


خدایا شکرت که سلامتم...
خدایا شکرت که آزادم...
خدایا شکرت که عاشقم...

دنیا دو روزه!پس بیایید اعصاب همدیگر رو چیزی! نکنیم...
ناتاراز (nataraz-boys )    

هــــــــــــراس!!!

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۴/۲۶ ساعت 22:12 بازدید کل: 244 بازدید امروز: 241
 

هیس!ساکت!!!

- میخوای صداتو بشنوه؟میخوای پیدات کنه؟؟؟هیچ فکر کردی داری چیکار میکنی؟

- دارم می میرم!

- بهتر!اگه بمیری تو این وضعیت،بهتره!

- نکنه خیال می کنی می تونی ازش فرار کنی؟؟

- داد نزن!الان پیدامون می کنه!

- اصلا ً که چی؟بگذار بیاد!می خوام ببینم چه غلطی می خواد بکنه!

صدای شکستن شاخه ای روی زمین به گوش رسید...

ابراهیم دهان یوسف را می گیرد...و با اشاره ی دست می خواهد که او ساکت شود...

آنها پشت درختی پنهان می شوند...

صدا نزدیک تر می شود...

مه غلیظ شده است و چشم چشم را نمی بیند!جاده همان جاست!ماشینی رد نمی شود...صدا نزدیکتر می شود...کسی نیست اما صدای پا می آید...ابراهیم و یوسف هر دو دارند از ترس می میرند...

ابراهیم با صدای ترس آلود:یو یوی ی سسسسف!

یوسف:خفه شو! لا مذهب!

یوسف سرش را بلند می کند،تا اطراف را بهتر ببیند!کسی نیست...

یوسف:کسی نیست بیا فلنگو ببنیم!

او برمی گردد و می بیند که ابراهیم نیست!!!

یوسف با خود:ی ی ی یعنی چی ش ش شده؟؟!ک ک کجاس؟؟

رعد و برق می زند...

لحظه ای همه جا روشن می شود...و او سایه ی مردی را می بیند...

یوسف بلند می شود و تا جایی که قدرت در بدن دارد در تاریکی می دود و می دود...پایش به شاخه ای گیر می کند و با صورت در چاله ی آبی می افتد...حالا صورتش حسابی گِلی شده و باران خیسش کرده،همه جا تاریک است...یک جغد روی درختی دور،حق حق می کند،باران همه جا را خیس کرده...از دور روشنایی ای دیده می شود،بلافاصله با دیدن نور به سمتش می دود!

یوسف با خود:یعنی نجات پیدا کردم؟

او همین طور می دود،به نور خیره است...دوباره زمین می خورد...این بار شاخه ی درختی صورتش را خراش می دهد...خون ریزی دارد،اما خفیف...او بلند می شود و دوباره می دود...اما خسته است و حسابی نفس نفس می زند...می ایستد و دوور و ور را نگاه می کند...کسی نیست...دست به زانو می گیرد و نفس نفس می زند...

هنوز تاریک است،آن نور هم در دور دست قرار دارد،او می داند که حتی اگر با آخرین تلاشش هم بدود تا یک ساعت دیگر هم نخواهد رسید...

دوباره صدای پا آمد...انگار چیزی پشت بوته ها وول می خورد،حتی نور ماه هم نبود،چشمانش به تاریک عادت کرده بود...

خبری از ابراهیم نبود...یوسف از ترس این که دوباره گرفتار بشه می ترسید،اون خودشو خیس کرده بود...

صبح شده بود...یوسف از ترس بیهوش شده بود و همان جا افتاده بود...وقتی به هوش آمد،نمی توانست تکان بخورد...درد همه ی بدنش را گرفته بود...انگار به درختی کع تکیه داده بود بسته شده بود...

کمی که حواسش جمع شد و خودش را جمع و جور کرد،فهمید که با سیم خاردار به درخت بسته شده...ابراهیم هم کمی آن طرف تر از درختی آویزان بود،هنوز زنده بود...

یوسف او را صدا کرد اما ابراهیم او را نمی شنید،چون بی هوش بود...صورتش هم حسابی کبود و خونین شده بود...احتمالا ً چندتا از دندان هایش هم شکسته شده بود...

یوسف صورتش را به سمت ابراهیم کرد و گفت:ابی!ابراهیم!...میشنوی؟؟

اما وقتی که دید،نمی شنود،بی خیال شد و صورتش را برگرداند...

اما ناگهان یک چهره ی زخمی و خط خطی،با دندان های تیز و گریم خیمه شب بازی،جلوی چشمش بود...

یوسف به محض دیدنش،انگار برق سه فاز پرانده بود،و از شدت ترس خودش را دوباره خراب کرده بود...

صورت زخمی:می دونی قاتل های بد،قربانی هاشونو با اسلحه های بزرگ می کشن،که کثیف کاری زیاد داره...

اما قاتل های متوسط،از اسلحه های کوچیک و صدا خفه کن دار استفاده می کنن،که اصلا ً هیجان نداره،منم خوشم نمیاد مال سوسول هاس...اما قاتل های حرفه ای از چاقو استفاده می کنن،که این خیلییی عالیه...هر چی تیز تر و کوچیک تر بهتر...

میدونی آدمها خودشونو لحظه ی آخر نشون میدن،من از این کار لذت می برم...(می خندد)

یوسف از ترس به رنگ گچ در آمده...

صورت زخمی:میدونی؟؟بابام معتاد بود...یه شب که پول نداشت و مواد جور نکرده بود...از همیشه دیوونه تر بود...با مامانم دعواش شد...مامانم زورش به اون نمی رسید...پس چاقوی آشپزخونه رو برداشت و به طرف بابام گرفت...بابام اصلا ً خودش نیومد...میدونی؟مامانمو حسابی زد و با اون چاقو دفعات متوالی به سر و صورت و شکم مامانم زد...همه جا خونی بود...خون مامانم...بابام می خندید...و می خندید...یه دفعه به طرف من برگشت و گفت:پسر جون!چرا اینقدر جدی ای؟؟!  و چاقو رو روی لبم گذاشت و گفت:می خوای یه خنده ی خوشگل برات بذارم؟؟!

صورت زخمی چاقو را در می آورد و پیشانی یوسف را خراش می اندازد و می خندد...حالا دیگر ابراهیم بیدار شده است و همه چیز را می بیند...ولی از ترس زبانش بند آمده...

صورت زخمی چاقو خود را به سمت صورت یوسف پرتاب می کند...چاقو گوش یوسف را به درخت می دوزد...یوسف فریاد میزند و جیغ و داد می کند...ابراهیم حسابی ترسیده...

صورت زخمی،چیزی که شکل سفره است روی زمین پهن می کند...آنرا با وسواس زیادی باز می کند...درون آن سفره انواع چاقو ها از ریز تا درشت موجود است...

او یکی از چاقوهای متوسط را برمی دارد...و به سمت ابراهیم می گیرد و می گوید:نه!این به درد نمی خوره...و بعد بزرگترین چاقو را برمی دارد و آن را بوس می کند و می گوید:دخلشون اومده!!!

صورت زخمی:دوستان وقت صافکاری شماس!!!می زنیم به سیم آخر!!!

او با چاقو خراش های ریز روی سینه ی یوسف می اندازد،یوسف درد می کشد...اما او ادامه می دهد...با آن چاقو دست او را قطع می کند...یوسف فریاد می زد...او بصورت اریب شکم او را می بُرد،شکم یوسف سفره ی سگ می شود و دل و روده اش پخش زمین...

او درحالیکه چاقوی بزرگ در دست چپش است چاقوی کوچک هم را برمی دارد و روی لب ابراهیم می گذارد...

او می گوید:حالا تو چرا اینقدر جدی ای؟؟؟می خوای یه خنده ی خوشگل برات بگذارم؟

چاقوی بزرگ،در هوا می چرخد....سر ابرهیم روی خاک غلط می خورد... 

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۴/۲۶ - ۲۲:۱۲
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)