من ناتاراز هستم!پسر تنها و عجیب و قریب کل فک فامیل...
حیدرعلی و محمد هر دو پسر دایی ام هستند...
من سعی کرده ام هرگز و هیچ وقت،جلوی هیچ دختری کم نیاورم!کلا ً غرورم خدشه دار می شود...
سالها قبل دختری رو دوست داشتم،راستشو بخوایید نمیدونم اونم این حسو داشت یا نه!اما من فرض رو روی دوست نداشتن گذاشته بودم،خلاصه می خواستم،یه جوری دلشو بدست بیارم،اما هر کاری که می کردم افاقه نمی کرد و کارساز نبود...
منو حیدرعلی و محمد با هم یک بوستان خیار و گوجه داشتیم(البته توی دهات)که صبح تا شب اونجا نگهبانی می دادیم،اونجا یک باغ عالی و بی نظیر بود و از همه لحاظ مثل بهشت بود...اما تنها ایرادش این بود که دم در ورودی اش به سمت داخل باغ پله های خفن و عجیب و غریبی داشت،خودم چند بار اونجا زمین خورده بودم،گذشته از این یک استخر با عمق سه متر کنار آن پله ها بود!!!کنار آن پله ها توی بلندی یک درخت آلوچه هم بود،که حسابی هم خوشمزه بود!!!
روزی از اون روزها محمد و حیدرعلی رفتند ناهار بیارند تا دور همی بزنیم تو رگ!!!اما دخترها برای من کمین کرده بودند....
به محض اینکه آنها رفتند،عشقم و چند تا از اون دوستهای لوس و احمقش!!!صدام کردند که برم پیششون!
من هم از خدا خواسته با سَر رفتم!!!تا بالاخره بتونم اون دختر رو از نزدیک ببینم!!!اون لعنتی ها برام نقشه داشتند اما من حالیم نبود و حسابی تو کف اون دختره بودم...
اونها گفتند:بیا این سطل رو بگیر و برامون از اون آلوچه ها پر کن!
من اول قبول نکردم،اما وقتی چشمهای اون دختر رو دیدم،نظرم عوض شد و رفتم که براشون آلوچه بچینم!
پام سر خورد و با مخ رفتم توی جوب،از شانس من آقام(بابابزرگم) اون تازه از اون جوب آب برده بود و حسابی گلی شدم و حموم لازم...
سرمو که بلند کردم دیدم همه دارند مثل اسب به من بیچاره می خندند!!!
خیلی ناراحت شدم و دلم می خواست زمینو گاز بگیرم!!!اما چیزی نگفتم و منتظر حیدرعلی و محمد شدم...
وقتی که این دو تا اومدند،دخترها رفته بودند و منم داشتم نقشه می کشیدم تا توی بازی برگشت حسابی این نامردها رو آدم کنم...
اونقدر من توی اون باغ مونده بودم که حتی اگر حشره ای هم رد شده بود آمارشو داشتم!!!اونجا رودخونه ای داره که همیشه پره خرچنگه!!!چی بهتر از این؟؟!
بله دوستان عزیزم!این طور بود که طرح اولیه نقشه توی ذهنم جوانه زد!
اون دخترها هم دو کیلومتر دورتر از ما یک بوستان داشتند،اما اونها از ما پیشرفته تر بودند و حتی یک کلبه هم داشتند!اونجا از عروسک بازی گرفته تا هزار جور مسخره بازی دیگه مثل چای خوردن و خاله بازی و ....خلاصه اینجوری بوده!!!
کلبه ی اونا به جای در فقط یک پرده داشت!منم می دونستم که اونا پرده رو کنار نمی زدند تا برن تو!همین طور با کله می رفتند توی پرده!!!
بیست و سه تا خرچنگ شکار کردم!و همه رو توی دبّه ای ریختم،از ریز تا درشت!!!
من و حیدر و محمد بردیم و اون خرچنگ ها رو کار گذاشتیم...چند تا رو پشت پرده با نخ آویزون کردیم و چند تا رو زیر پا دری و بقیه رو هم روی زمین کلبه ول کردیم تا همین جور برای خودشون وول بخورند...
یادم رفت که بگم چند وقت قبل یکی از اون دخترها هم با سنگ زده بود،عینک علی رو ترکونده بود! ما به اون دختر میمون می گفتیم!!!
ما هم رفتیم و کمین کردیم تا از منظره حسابی لذت ببریم!!!بالاخره دخترها اومدند...
آفتابه(یکی از دخترها)اومد که پرده رو کنار بزنه خرچنگ درشته رفت تو دهنش!!!بدبخت هرچی که از صبح خورده بود بالا آورد!!!بقیه هم از شدت وحشت تا خود دهات جیغ زنان،مثل فشنگ،جیم فنگ زدند!
ما هم که از خنده با حالت انفجار رسیده بودیم!
امیدوارم مطلبم زیاد خسته کننده نبوده باشه!!!لطفا ً برام نظرهاتونو بفرستین...
اگه دوست داشتین باز دارم براتون