نزدیک ظهر بود که بچه همسایه آمد و گفت: «آقای برونسی از کاشمر تلفن زدن، با شما کار دارن» آن روز لولههای آب توی کوچه ترکیده بود و ما از صبح آب نداشتیم. همین حسابی کلافهام کرده بود. پیش خودم گفتم: «اینم حتماً زنگ زده که باز بگه من نمیتونم بیام!» بچه همسایه منتظر ایستاده بود. با ناراحتی بهاش گفتم: «برو پسر جان از قول من به آقای برونسی بگو هر چی دلش میخواد تو همون کاشمر، پیش فامیلش بمونه و از همون جا هم بره جبهه، دیگه خونه نمیخواد بیاد!».
دم دمای غروب بود؛ آب تازه آمده بود و توی حیاط داشتم ظرفها را میشستم. یک دفعه دیدم آمد. به روی خودم نیاوردم. از دستش حسابی ناراحت بودم. حتی سرم را بالا نگرفتم. جلو من، روی دو پایش نشست. خندید و گفت: «چرا اینقدر ناراحتی؟». هیچی نگفتم. خودم خودم را داشتم میخوردم. مهربانتر از قبل گفت: «برای چی نیومدی پای تلفن؟ تو اصلاً میدونی من چرا زنگ زدم؟» باز چیزی نگفتم. گفت: «میخواستم چند روزی ببرمتون کاشمر».
تا این را گفت، فهمیدم عیب کار از طرف خودم بوده که زود جوش آوردم. ولی نمیدانم چرا دلخوریام لحظه به لحظه بیشتر میشد و کمتر نه. دیگر بچهها آمدند دورش را گرفتند. یکی یکی میبوسیدشان و احوالپرسی میکرد. باهاشان هم رفت تو خانه. کارم که تمام شد، ظرفهای شسته را برداشتم و رفتم تو. آمد طرفم، مهربان و خندهرو گفت: «من از صبح چیزی نخوردم، اگه یک غذایی چیزی برام درست کنی بد نیست».
میخواست یخ ناراحتیام را آب کند. من ولی حسابی زده بودم به سیم آخر! لام تا کام حرف نمیزدم. رفتم آشپزخانه. چند تا تخم مرغ شکستم. دخترم فاطمه، آن وقتها شش، هفت سالش بود. صداش زدم و بلند گفتم: «بیا برای بابات غذا ببر» یکدفعه انگار طاقتش طاق شد. آمد آشپزخانه. گفت: «بابا دیگه چیزی نمیخواد». رفت طرف جا لباسی. ناراحت و دلخور ادامه داد: «حالا فاطمه برای بابا غذا بیاره؟!».
عباس و ابوالفضل را بغلش کرد. بقیه بچهها را هم دنبالش راه انداخت. از خانه رفت بیرون. نمیخواستم کار به اینجا بکشد، ولی دیگر آب از سر گذشته بود. چند دقیقه گذشت. همهشان برگشتند. مادرم هم بود. شستم خبردار شد که رفته پیش او برای شکایت. آمدند تو. سریع رفتم اتاق دیگر، انگار بغض چندسالهام ترکید. یک دفعه زدم زیر گریه. کار از این خرابتر نمیتوانست بشود که شد.
کمی بعد شنیدم به مادرم میگوید: «این حق داره خاله، هر چی هم که ناراحت بشه حق داره، اصلاً هم از دستش ناراحت نیستم. ولی خوب من چه کار کنم. نمیتونم دست از جبهه بردارم، من توی قیامت مسئولم». انگشت گذاشته بود روی نکته حساس. انگار خودم هم تازه فهمیده بودم که به خاطر جبهه رفتن زیاد او ناراحت هستم. مادرم گفت: «حالا شما بیا برویم توی اتاق که اصلاً با خودش صحبت کنی». آمدند. خودم را جمع و جور کردم. روبهروم نشست، گفت: «میخوام با شما صحبت کنم، خوب گوش بده ببین چی میگم».
سرم را بلند نکردم، اما گوشم با او بود. گفت: «هر مسلمونی میدونه که الان اسلام در خطره. من اگه بخوام جبهه نرم یا کم برم، فردای قیامت مسئولم. پس اینکه نخوام نرم جبهه، محال هست و نشدنی».
رو کرد به مادر، ادامه داد: «ببین خاله، من حاضرم که این خونه و اثاث و حتی کت تنم رو بگذارم برای دختر شما، اون وقت بچههام رو بردارم و برم جبهه. ولی فقط به یک شرط، که دختر شما باید قولش رو به من بده».
ساکت شد. مادرم پرسید: «چه شرطی خاله جان؟» گفت: «روز محشر و روز قیامت، وقتی که حضرت فاطمه زهرا (سلامالله علیها) تشریف میآرن، بره پیش حضرت و بگه: من فقط به خاطر اینکه شوهرم میرفت جبهه و تو راه شما قدم میزد، ازش طلاق گرفتم و شوهرم بچهها رو برداشت و رفت».