فراموش کردم
اعضای انجمن(143) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن
خادم الشهداء (navid-jj )    

100 خاطره جالب و کوتاه از شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) قسمت اول

منبع : http://www.313135.com/post/3095
درج شده در تاریخ ۹۳/۰۷/۱۹ ساعت 22:51 بازدید کل: 213 بازدید امروز: 213
 

شهید غلامحسین باقری

 

1- بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. بهش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.

2- آمده بود نشسته بود وسط کوچه . نمی شد بازی کرد. هر چی چخه کردیم و با توپ پلاستیکی و سنگ زدیم ، نرفت غلام حسین رفت جلو . نفهمیدیم چی گفت ، که گذاشت رفت.

3- کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت ،چهل و نه . فامیل دورشان با چند تا بچه ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند ؛ نه جایی ، نه پولی . هفت هشت ماه پا پی صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. می گفت« بابا یه وام بدین به این بنده ی خدا هیچی نداره . لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره. » حاجی هم می گفت « پسرجون ! وام میخوایی ، باید یه مقدار پول بذاری صندوق. همین.» آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق . همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد.

4- سر راه مدرسه رفتیم کتاب فروشی .هرچی پول داشت کتاب خرید. می خواند؛ برای دکور نمی خرید.

5- سال آخر دبیرستان بود. شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام بهش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد.

6- دوست های هم دانشگاهیش را برده بود باغ دماوند. تابستان گرم و جوان های شیطان. باید بودی و می دیدی چه بلایی سرخانه و زندگی آمد.آب بازی کرده بودند همه ی رخت خواب های سفید و تمیز مامانزرد شدهبود .

7- خیلی مواظب برادر کوچکش ،احمد ،بود. نامه می نوشت، تلفن می کرد، بیش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش می کرد. گردش می رفتند. در دل میکردند. همیشهمی گفت « فاصه ی سنی بابا و احمد زیاده . احمدباید بتونه به یکی حرفاشو بزنه .خیلی باید حواسمون به درسوکاراش باشه.»

8- سرباز که بود، دوماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمیخوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شدهبود.

9- مامان وباباش دلشان می خواست پشت سرش نماز بخوانند. هرچی می گفتند، قبول نمی کرد. خجالت می کشید.

10- 22 بهمن . پادگان شلوغ بود. سربازها قاطی مردم شدند. اسلحه خانه به هم ریخته بود. گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش زمین بود. دولا شد. جمع وجورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه، کلی آدم تکه تکه می شن.»جعبه هارا که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان.

11- از نماز جمعه ماجرای طبس را شنیدم . چون توی سرویس خبر روزنامه بود. صبر نکرده بود ؛ صبح زود با عکاس روزنامه رفته بود طبس.

12- روزها اول جنگ کسی به کسی نبود. از سوسنگرد که برمی گشتم، استان دار خوزستان راباحسن دیدم.نمی شناختمش . هرچی سؤال می کرد، من رو به استاندار جواب می دادم. همین طور کهحرف میزدم، اسم بعضی جاها را غلط می گفتم. خودش درستش را میگفت. تند تند هم از حرف هام یادداشت برمی داشت.

13- چهارماه از جنگ می رفت. بین عراقی های محور بستان و جفیر ارتباطی نبود .حسن بعد از شناسایی گفت« عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه. منتظر باشین که خیلی زود هم این کارو بکنن.» یک هفته بعد، همانطور
 شد. نیروهای دشمن در آن محور ها باهم دست دادن.


14- باشگاه گلف اهواز شدهبود پایگاه منتظران شهادت . یکی از اتاق های کوچکش رابافیبر جدا کرد ؛ محل استراحت وکار. روی در هم نوشت « 100% شناسایی، 100% موفقیت.» گفت «حتی با یه بی سیم کوچیک هم شده  باید بی سیم های عراقی را گوش کنید. هرچی سندونامه هم پیدا می کنید باید ترجمه بشه.» از شناسایی که می آمد ، با سروصورت خاکی می رفت اتاقش . اطلاعات را روی نقشه مینوشت. گزارش های روزانه رانگاه می کرد.

15- ریز به ریز اطلاعات وگزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه رادیدهباشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شدو ونیروها باهم دست می دادند . حسن آمد واز روی نقشه نشان داد.

16- خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکوتوکی توصورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود  کاغذ های لوله شده را باز کردو شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.

17- دیدم از بچه های گردان مانیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا توکی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیل آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»

18- اولین بار بود کنارم خمپاره منفجر می شد همه از ماشین پریدیم بیرون حسن گفت« رود خونه رابگیرید وبرید عقب، من می رم ماشینو بیارم .» تانک های عراقی را قشنگ می دیدیم . حسن فرز پرید پشت فرمان و دور زد . گلوله ی توپ و خمپاره بود که پا به پای ماشین می آمد پایین. چند کیلومتر عقب تر، حسن با ماشین سوراخ سوراخ منتظرمان بود.

19- سوار بلیزر بودیم. می رفتیم خط . عراقی ها همه جا را می کوبیدند. صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم.» گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره .»گفت «کسی که جبهه می یاد ، نماز اول وقت را نباید ترک کنه.»

20- به رضایی و باقری گفتم « نوارهایی که دادیم تا مکالمات بی سیم فرمانده ها راظبط کنند ، پس ندادند. می گن محرمانه ست. خب نیت ما ثبت لحظه لحظه ی جنگه .» حسن همان موقع گفت « اگه اینا مورد اطمینان اند ، چرا این کار را نکنن؟» از آن روز به بعد ، اسناد و مدارک و نقشه ها را بعد از هر عملیات می گرفتیم .

21- کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت « قبول باشه.» احمد دلش می خواست بیش تر باهم حرف بزنند. ناهار را که خورند. ، حسن ظرف هارا شست . بعد از چایی ، کلی حرف زدند.خندیدند. گفت « حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم. می آی ؟ » - باشه این طوری بیش تر باهم ایم.

*** – آقا جون مگه چی میشه ؟ ما می خوایم باهم باشیم. – باکی؟ - اون پسره که اون جا نشسته . لاغره . ریش نداره. مسئول اعزام نگاه کردو گفت «نمی شه .» - چرا ؟ - پسرجون ! اونی که تو می گی فرمانده س. حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه.

22- نزدیک خط دشمن گرا می دادم . گلوله ی توپ و خمپاره بود ک سوت می کشید و تند و یک ریز، مثل باران بهاری می بارید . خاکریز عراقی ها به هم ریخته بود. با دوربین نگاه کردم دو نفر، برانکار به دست، از خاکریز عراقی ها سرازیر شدند. حسن راشناختم . یک سر برانکار راگرفته بود، هی دولا راست می شد و به دو می آمد.

23- نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم.آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن . صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم «زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخوان .» گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.»

24- جلسه داشتیم . بعضی ها دیر رسیدند. باقری را تا آن روز نمی شناختم دیدم جوانی بعد از خواندن چند آیه شروع کرد به صحبت . فکر کردم اعلام برنامه است. بعد دیدم قرص و محکم گفت « وقتی به برادرا می گیم ساعت نه این جا باشن، یعنی نه ویک دقیقه نشه.»

25- کارهای گردان را سپردم به معاونم . چند روزی رفتم پایگاه  پیش حسن. مجروح بودم. حسن گفت« برو جبهه ی شوش ، پیش معاون عملیات. بگو باقری فرستاده. » چند ماه بعد پیغام فرستاد « بیا ببین حالا میتونی یه خط رو با یه تیپ فرماندهی کنی ؟»

26- اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست. گفت: به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند.

27- رفتن و ماندن بچه های جبهه معلوم نبود. فقط سه نفرمان ماندیم. بعد از آن همه غذای جبهه،شام مامان حسن خوش مزه بود؛ باقالی پلو با گوشت.سیر که شدیم، هنوز کلی غذا باقی مانده بود. حسن می خندیدکه « من نمی دونم. باید یا بخورید،یا بریزید تو جیباتون ببرید.»

28- نمی شناختمش . گفت « نوبتی نگهبانی بدین . یکی بره بالای دکل ، یکی پایین ، پشت تیربار. یکی هم استراحت کنه.» به ش گفتم« نمی ریم. اصلا تو چه کاره ای؟» می خواست بحث کند. محلش نگذاشتیم. رفتیم. تا دیدمش ، یاد قضیه ی نگهبانی افتادم معرفی که می کردند بیش تر خجالت کشیدم. بعد ها هروقت از آن روز می گفتم ، انگار نه انگار . حرف دیگری می زد.

29- چراغ اتاقش روشن بود. نشسته بود روی زمین . پاش را جمع کرده بود زیرش، دفتر را گذاشته بود روی پای دیگرش. اسم گردان ها و گروهان و جاهایی راکه باید عمل کنندف جزءبه جزء نوشت؛ طرح عملیات . دو دقیقه ای بالا تا پایین چند صفحه را پر کرد . به من گفت « طبق اینا سلاح و مسئولیت می دی.»

30- اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید،دورکعت نماز بخوانید بگویید خدایا اینبنده ی تو حواسش نبود من گذشتم  تو هم ازش بگذر . این طوری مهرو محبت زیاد می شه. اون وقت با ایننیروها میشه عملیات کرد.»

31- سه تا تیپ درست کرده بود؛کربلاامام حسین ،عاشورا و چند گردان مستقل. پشت بی سیم به رمز می گفت « کربلا ! امام حسین اومد؟ عاشورا ! امام حسین تنها است. » برای جا به جایی نیروها از منطقه ی آهودشت به گرم دشت می گفت « آهو ها رو بفرستین اون جاییکه هواش گرمه .» نیروی کارکشته که می خواست  می گفت «کنسرو پخته بفرستین ، نه خام .»

32- عملیات طریق القدس بود. بچهها بی سیم پشت بی سیم می زدندکه «کار گره خورده. چه کار کنیم؟» شب بود ومعلوم نبودخط خودی کجاست ،خط دشمن کجا است . منتظر کسی نشد. سوار ماشین شدو رفت طرف خط.

33- کف اتاق توی یکی ازخانه های گلی سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا می شدند. نقشه پهن بود جلوش. هم گوشی بی سیم روی شانه اش به توپ خانه گرا  میداد ، هم روی نقشه کار می کرد. به من سفارش کرد آب یخبه بسیجی ها برسانم.به یکی سفارش الوار می داد برای سقف سنگر ها. گاهی هم یک تکه نان خالی بر می داشت می خورد.عصری از شناسایی برگشت . می گفت « باید بستان رو نگه داریم .اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه ، این چند روز عملیات یعنی هیچ» با این که خسته بود, دوساعته چهار تا گردان درست کرد. خودش هم فرمانده یکی از گردان ها . از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند. چهار صبح بود که حسن را بی حال و نیمه جان بردند عقب. ارتفاع را که گرفتند خیال همه راحت شد.

34- نصفه شب خبرهای جور واجور از جنوب سابله می رسید. صبر نکرد. تنها رفت . تصادفش هم از بی خوابی سه روزه اش بود. چیزی می گفت . گوشم را بردم دم دهانش .

35- نصفه شب خبر های جور واجور از جنوب سابله می رسید. صبر نکرد. تنها رفت . تصادفش هم از بی خوابی سه روزه اش بود. چیزی می گفت . گوشم را بردم دم دهانش. – کارپل سابله به کجا رسید؟ - حسن جان ! حالت خوب نیست . استراحت کن .- نه . بگو چی شد. می خوام بدونم.

36- اصرار داشت. که پیام رادیویی بفرستیم.اعلامیه بریزیم توی عراقی ها اثر داشت. هر روز توی کرخه کور کلی عراقی تسلیم می شد.

37- بعد ار عملیات ، یک سطل گرفته بود دستش و فشنگ های روی مین را جمع می کرد. می گفت «حیفه اینا روی زمین بمونه ، باید علیه صاحباش به کار بره.»

38- افسر رده بالای ارتش عراق بود. بیست روز پیش اسیر شده بود. با هیچ کدام از فرماندها حرف نمیزد. وقتی حسن آمد، تمام اطلاعاتی را که می خواستیم دو ساعتهگرفت. بچه های به شوخی می گفتند « جادوش کردی ؟» فقط لبخند می زد. می گفت « به فطرتش برگشت.»

39- هی می رفت و می آمد . برای رفتن به خانه دودل بود. یادش رفته بود نان بگیرد. به ش گفتم « سهمیه ی امروز یه دونه نان و ماسته . همینو بردار و برو. » گفت «اینو دادن این جا بخورم ، نمی دونم زنم می تونه بخوره یا نه.» گفتم « این سهم توست. می تونی دور بریزی ، یا بخوری.» یکی دوباری رفت وآمد . آخر هم نان وماست راگذاشت و رفت.

40- خیلی فرز بند پوتینش را بست. نه شب بود. باید می رفت یکی از محور ها. گفتم « برادر حسن ! فرمانده یه محور، خودش مهر اعزامنیرو درست کرده. حرف من رو هم گوش نمی ده. چه کار کنم؟» گفت« الان می ریم.» گفتم «تا دارخوینسی کیلومتر راهه. فردا بریم.» گفت « الان می ریم.» - بیدارش کن. هنوز گیج خواب بود که حسن باتندی به ش گفت «مصطفی ! چرا ادعای استقلال می کنید؟ باید زیر نظر گلف باشید. اون مهر رو بیار بینم.»مهر راکه گرفت، داد به من . خودش رفت اهواز.

41- رخت خوابش دو تا پتو سربازی بود. همینطور که دراز کشیده بود، با صدای بلند می خندید. – یه کمی یواش تر. بغل دستتوناتاق فرمان دهیه . – بابا عراقی ها اومده اند تو مملکتما می خندن، ما سر جامون نمیتونیم بخندیم؟

42- ترکش ها که به آب می خورد، ماهی ها می آمدن بالا .تقریبا هر روز بساط ماهی کباب به راه بود. ماهی دشتی از سقف سنگر آویزان بود. بوی ماهی که به گربه خورد ، روی دوتا پا بلند شد. بدنش را حسابی کش داده بود. حسن هم دوربین عکاسی گردنش بود، عکسش را انداخت. زیر شیشه ی میزش عکس های قشنگی داشت، همه کار خودش . انگار کارت پستال .

43- نوشتن یادداشت روزانه را اجباریکرده بود.می گفت« بنویسید چهکارهایی برای گردان، تیپ  واحد و قسمتتونکردید. اگه بنویسید، نفر بعدی که میآد می دونهچه خبره. ان موقع بهترمی تونه تصمیم بگیره.»

44- گزارش های شناسایی رفت بچه ها را با دقت می خواند . یک جاهایی خط می کشید و چیز هایی مینوشت. گفت « این جا نوشتی از دست چپ تیر اندازی شد. یعنی چپ خودت یا دشمن؟ شما روبه روی هم دیگه اید، بایداز قطب نما استفاده کنید. سعی کنید جهت ها را از روی قطب نما بنویسید.»

45- تعداد نفرات هر تیپ ، گرداتن، گروهان و دسته رانوشت.باتوپ و تانک غنیمتی هم گردان زرهی درستکرد. ده دوازدهتا گردان ، شد بیست تا تیپ . می گفت «برای تازه واردهای جنگ همجزوه ی آموزشیمی خواهیم.نیروها باید تشکیلاتی فکر کنند. بسیجی هایی که بر می گردند شهر باید گروهانوگردان هر مسجد رادرستکنند اعزام مجدد ها هم باید برگردند به یگان های خودشان، مثل مسافری که برمی گردد به خانه ش. این طوری سازمان رزم درست و حسابی داریم.»

46- فرمان ده یکی از لشکرهای ارتش بود. طرح های حسن راکه میدید.میگفت« اینباقری انگار چند سال دانشکده ی افسری بوده.طرح هاش کلاسیکه.حرف نداره.»

47- چند تا بسیجی کنار جاده منتظر ماشین بودند. حسن گفت «ماشینونکه دار اینا رو سوارکنیم.» به شان گفت « اگه الان فرماندهتون رو میدیدید ، چی می گفتید؟» یکیشان گفت« حالا که دستمون نمی رسه، اما اگه می رسید می گفتیم آخه خداروخوش می یاد  پیاده بریم؟ تازه غذاهاییکه برامون می آرن اصلا خوب نیستو...» حسن با خنده گفت « می گم رسیدگی کنن. دیگه ؟» آن ها هم می گفتند و می خندیدند. به مقرشان که رسیدیم، پیاده شدند رفتند.

48- مقدمات عملیات فتح المبین را می چید. از بس ضعیف شده بود زود از حال می رفت. سرم که می زدند،کمی جان می گرفت و پا می شد. کمی بعد دوبارهاز حال می رفت، روز از نو روزی از نو.

49- بچه ها خسته بودند، خط هم شلوغ . بسیجی سن و  سال داری بود. به بهانه ی بردن مجروح، راه افتاد برود عقب . حسن سرش داد زد «هی حاجی! کجا ؟ ننه ات رامی خوای؟ اگر دلت شیر می خواد ، بگم برات بیارن.» طرف خنده اش گرفت. حسن را بغل کردو برگشت خط.

50- از خستگی هر کس طرفی ولو بود. ازخط برگشته بودند ومنتظر برگه های مرخصی حسن وسط آسایشگاه با صدای بلند گفت « برادرا ! فرمان ده عملیات جنوب اومده ، می خواد صحبت کنه . همه تو محوطه جمع شید ! » به هم می گفتند «این همونیه که بیدارمونکرد. پس کو فرمان ده عملیات جنوب ؟ » بعد از حرف هاش ، بچه ها قید مرخصی رفت را زدند و شدند نیروی احتیاط.

شهید باقری.....

این مطلب توسط جلال علی اصغری بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۳/۰۷/۲۰ - ۱۷:۵۶
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)