سردار شهید ناصرالدین نیکنامی در سال ۱۳۲۳ در میانه دیده به جهان گشود و در همانجا تحصیلات پیش از دانشگاه را با موفقیت چشمگیر به پایان رساند. بین تحصیلات مدرسه ای و دانشگاهی او به خاطر انجام کار و خدمت سربازی، وقفه ای چند ساله پیش آمد با این حال در سال ۱۳۴۹ در رشته جامعه شناسی دانشگاه تهران پذیرفته شد.

وی با کسب مدرک کارشناسی جامعه شناسی از دانشگاه تهران، برای تکمیل تحصیلات خود رهسپار امریکا شده و در سال ۱۳۵۷ با دفاع از رساله دکترای خود تحت عنوان«شهادت»، مدرک دکترای خود را در رشته جامعه شناسی از دانشگاه بوفالووکارولینای شمالی اخذ کرد.

با پیروزی انقلاب اسلامی، نیکنامی برای پیشبرد اهداف انقلاب به ایران آمد و در مرحله نخست، مسئولیت امور بین الملل مدرسه عالی شهید مطهری را برعهده گرفت و مدتی را نیز به عنوان معاون سیاسی آذربایجان غربی مشغول فعالیت شد.

دوران جنگ:

با آغاز جنگ نابرابر دشمن غاصب در سال ۱۳۵۹، وی وارد عملیات جنگی شده و در طول عملیات های مختلف دوران دفاع مقدس چندین بار شدیداً مجروح و در بیمارستان بستری شد ولی هر بار پیش از بهبودی کامل فوراً به خط مقدم رفته و یاران و نیروهایش را تنها نمی گذاشت و در عملیات های جنگی از همه پیشتازتر و هنگام برگشتن به پشت جبهه از همه عقبتر بود.

شهید نیکنامی بنیانگذار شناسایی و اطلاعات عملیات بود و هنگامی که در یکی از عملیات ها به دست دشمن اسیر می شود، به خاطر تسلط کامل به زبان انگلیسی، خود را خبرنگار خارجی معرفی کرده و از دست دشمن آزاد می شود. او پیش از شروع عملیات ها به قلب دشمن نفوذ کرده و اطلاعات لازم را از دشمن کسب می کرد.

وی در نبرد سوسنگرد از ناحیه پا و چانه مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به بیمارستان اهواز منتقل شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت ولی با این وجود برای یاری رساندن به خیل دانشجویان خط امام که در عمق ۳۰ کیلومتری خاک دشمن به محاصره افتاده بودند، از بیمارستان فرار کرد و با پای گچ گرفته به کمک آن ها شتافت.

خاطره ای از هم رزم شهید و دیدار با وی پیش از شهادت:

کریم فتحی هم سنگر سردار نیکنامی کسی است که در آخرین لحظات کنار شهید نیکنامی بوده و خاطره آشنایی و شهادت سردار را چنین توصیف می کند:

«تازه از مرخصی برگشته ام، حمله هویزه با شکست مواجه شده و عقب نشینی نیروها با پس روی تانک ها و نفربرهای خودی نشان از وخامت اوضاع دارد، رفتم مقر و اسلحه ام را با چند خشاب پر و تعدادی نارنجک برداشتم و روانه شدم به سمت جاده سوسنگرد-هویزه تا از اخبار تازه مطلع شوم ، تازه داشتم از شهر خارج می شدم که وانت مان کنارم نگه داشت و راننده به همراه سید مصطفی الموسوی و فرمانده گروه تبریز که تازه آمده بودند و شهید ناصرالدین نیکنامی. دکتر صدایم کرد: «کریم…بیا… برو مقر و به بچه ها بگو مسلح و آماده شوند، ما می ریم شناسایی و تا برگردیم برویم عملیات مقابله..» و سریع گاز دادند و رفتند.

شهید نیکنامی را از اوایل ورود به سوسنگرد می شناختم، اهل میانه بود و می گفتند دانش آموخته امریکاست و شخصیتی داشت همچون شهید چمران خودمان، با همه گروه های رزمنده سوسنگرد افت و خیز داشت و در عین حال تنها بود، گشت های شناسائیش معروف و بنام بود و شناخت جزء به جزء از غرب سوسنگرد و عمق منطقه تحت اشغال دشمن داشت، من خودم دیدم که مجروح و با عصای زیر بغل به رزم شبانه و شکار تانک های دشمن می رفت. دلم گواهی نداد که بر گردم به مقر، به دنبالشان با پای پیاده راهی شده و از شهر خارج و به سمت هویزه راهی شدم. وضع اصلا خوب نبود، نبرد توپخانه ای به صورت پراکنده در جریان بود و در فواصل کوتاه تانک ها و نفربرهای رها شده از سوی خدمه دیده می شدند، نیروی پیاده و رزمنده خیلی دیده نمی شد و برخی جاها تک و توک بودند و نیروهای جا مانده را به عقب هدایت می کردند. هر چقدر جلو تر می رفتم اثری از سیمرغ نمی یافتم و ترددی هم دیگر نبود.تنها، گاهی هلیکوپترها می آمدند و از چپ و راست جلو می رفتند و با آرایش و مانور خاص سمت هویزه را زیر آتش می گرفتند و برمی گشتند، یک نفر افسر ارتش را در کنار جاده دیدم انگار دیده بان هوانیروز بود گفت جلوتر نروم عراقی ها هویزه را اشغال کرده اند و دارند به سمت سوسنگرد پیشروی می کنند؛ از ماشین پرسیدم، گفت دیدم با سرعت رد شد ولی برگشتنش را ندیده است، از جاده مقداری به راست کشیدم و تا جائی فاصله گرفتم که بتوانم جاده را زیر نظر داشته باشم و باز به آرامی به جلو رفتم و نهایتا از دور سیمرغ را دیدم که چپکی بر روی جاده متوقف شده و تعدادی نیرو اطراف آن در حرکتند و دیدم که یک نفر را دارند با خودشان می برند و در عین حال چند تانک و نفربر کمی جلوتر از آنها ایستاده اند، مقداری هم نزدیکتر شدم و فهمیدم که بچه ها گرفتار شده اند و کاری از دستم ساخته نیست، ساعتی آنجا پرسه زدم و اثری از کسی نیافتم و همزمان با غروب خورشید برگشتم به شهر و ماجرا را به نیروها گفتم و همه قطع امید کردند.

فردای آنروز در سنگر نگهبانی بودم که درکمال ناباوری شنیدم که مصطفی الموسوی سالم برگشته، به دیدارش شتافتم و گفت که عراقی ها با دوشکا هدفشان قرار دادند و دکتر ناصرالدین نیکنامی در جا شهید شده و محمد مجروح شده و فرهودی اسیر و وی(الموسوی) موفق به فرار شده است. خبر شهادت نیکنامی و شکست عملیات هویزه هم مضاعفتر شدیدا تحت فشار روحی قرارم داده بود. دو روز پس از آمدن مصطفی خبری مسرت بخش تر در بین بچه ها پیچید، محمد غفارزاده هم آمد، شادی و سرور مقر را در بر گرفت، دشمن وقتی کنار ماشین می آید وی یک پاش نیمه قطع آویزان بوده و آن ها به حال خودش می گذارند ولی محمد بدنی ورزشکار و ورزیده داشت، شب که می شود پای نیمه قطع شده اش را به دندان می گیرد و در عرض دو روز خودش را به نیروهای خودی می رساند.

شهید نیکنامیتهمحنم