فراموش کردم
رتبه کلی: 180


درباره من
سلام

مهندس متالوژی گرایش ذوب فلزات هستم اگه درموردش سوال داشتین خوشحال میشم بپرسین
******************
دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم گذشتیم ...

آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز...

دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز تلاش می کنیم ناممان گم نشود ...

جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو می دهد ...

آنجا روی درب اطاقمان می نوشتیم : یا حسین فرماندهی از آن توست، اینجا می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید ...

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم

و بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم

و آزادمان کن تا اسیر نگردیم ...

قسمتی از وصیتنامه شهید شوشتری

*******************
خوشا آنان که جانان می شناسند
طریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند
*******************
چشم پاک دختری از جملهای تر مانده است
چشمهای پاکش ،اما خیره بر در مانده است
روی دیوار اتاق کوچک تنهایی اش
عکس بابایش کنار شعر مادر مانده است
******************
ما که رفتیم. مادری پیر دارم ویک زن و ۳ بچه قد و نیم قد.
از دار دنیا چیزی ندارم الا یک پیام:
یقهتان را میگیریم اگر ولایت فقیه را تنها بگذارید.

[شهید مجید محمدی]
خادم الشهداء (navid-jj )    

پناه بردن به نام شیخ حسنعلی نخودکی

درج شده در تاریخ ۹۰/۰۸/۰۶ ساعت 22:15 بازدید کل: 582 بازدید امروز: 105
 

بر گرفته از حکایت شیخ رجبعلی نخودکی اصفهانی

 

مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل کرد:

به دستور مرحوم حاج شیخ ، همراه یکی از دوستان ، برای آوردن علفی به کوه هزار مسجد رفتیم . پس از رسیدن به محل مورد نظر ، علف ها راکندیم وبرگشتیم .هنگام بازگشت در میان دره ای ، علفی نظر مرا جلب کرد . آن را چیدم سپس آتش افروختم وسکه ای مسی میان علف نهادم وبر آتش دمیدم . پس ازمدتی رنگ آن سکه مسی برگشت دونوع علف دیگر را آزمودم که یکی از آنها سکه را به رنگ زرد درآورد ودریگری آن رابه رنگ سفید برگرداند.

پس از ساعتی استراحت بالای دره مزبور تشنه شده بودیم واحتیاج به آب داشتیم وآب هم پایین دره بود . ناچار دوست خود را به پایین دره فرستادم اما پس ازساعتی دست خالی برگشت وگفت: پایین دره درکنار آب هیاهوی زیادی است چندبار دلو را آب کردم وبالا آمدم، اما آن را ازدست من گرفتند وخالی کردند ، درحالی که کسی راهم نمی دیدم . باشنیدن ماجرا ناچار خود دلو رابرداشتم وبه پایین دره رفتم اما نظیر همان واقعه برای خود من نیز تکرار شد. آن گاه باوحشت تمام وباصدای بلند فریاد کردم که من فرستاده حاج شیخ حسنعلی اصفهانی هستم . اگر مرا اذیت کنید شکایت شما را به ایشان خواهم کرد . دراین هنگام صدای خنده ای به گوشم رسید ودیگر کسی مزاحمم نشد . به راحتی آب برداشتم وبه بالای دره آمدم . وقتی به شهر رسیدیم وبه خدمت شیخ شرفیاب شدم ، بدون مقدمه فرمودند :(اگر اسم مرا نبرده بودی ، نمی توانستی آب برداری وآن مزاحمت ، به سبب فضولی آن روز ظهر بود . چرا بدون اجازه آن علف راکندی وامتحان کردی؟)

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۰۸/۰۶ - ۲۲:۱۶
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)