فراموش کردم
رتبه کلی: 180


درباره من
سلام

مهندس متالوژی گرایش ذوب فلزات هستم اگه درموردش سوال داشتین خوشحال میشم بپرسین
******************
دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم گذشتیم ...

آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز...

دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز تلاش می کنیم ناممان گم نشود ...

جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو می دهد ...

آنجا روی درب اطاقمان می نوشتیم : یا حسین فرماندهی از آن توست، اینجا می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید ...

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم

و بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم

و آزادمان کن تا اسیر نگردیم ...

قسمتی از وصیتنامه شهید شوشتری

*******************
خوشا آنان که جانان می شناسند
طریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند
*******************
چشم پاک دختری از جملهای تر مانده است
چشمهای پاکش ،اما خیره بر در مانده است
روی دیوار اتاق کوچک تنهایی اش
عکس بابایش کنار شعر مادر مانده است
******************
ما که رفتیم. مادری پیر دارم ویک زن و ۳ بچه قد و نیم قد.
از دار دنیا چیزی ندارم الا یک پیام:
یقهتان را میگیریم اگر ولایت فقیه را تنها بگذارید.

[شهید مجید محمدی]
خادم الشهداء (navid-jj )    

خاطره های شهید مهندس مهدی باکری

منبع : کتاب باکری ، انتشارات روایت
درج شده در تاریخ ۹۰/۰۸/۲۷ ساعت 22:13 بازدید کل: 1383 بازدید امروز: 126
 

خاطرات خواندنی شهید مهدی باکری

 

 _ از قبل به پدر مادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد . یک جلد قرآن ویک اسلحه . مهم هم نیست که چه  جور اسلحه ای باشه برایم فرقی نمی کنه  پرسید ونظرتون راجع به مهریه چیه ؟ گفتم هرچی شما بگین گفت یک جلد قرآن و یک کلت کمری چطوره  گفتم : قبول هیچ کس بهش نگفته بود . نظر خودش را گفته بود . قبلأ به دوست هایش گفته بود (دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.)

 

_ حمید که سه ساله بود که مادرشان فوت کرد . از آن موقع نامادری داشت . مثل مادر خودشان هم دوستشان داشتند . رفتیم خانشان بیرون شهر بهم گفت همین جا بنشین من میام دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ببینم کجاست . داشت لباس می شست  لباس های برادر و خواهرهای ناتنیش را . گفت من اینجا دیر به دیر میام وقتی هم که میام می خوام یه کاری کرده باشم .

 

_ باران تندی می آمد . بهم گفت میرم بیرون  گفتم  گفتم تو این هوا می خوای کجا بری ؟ جواب نداد . اصرار کردم .بالاخره گفت می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود .رفتیم آنجا . توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب وگل وشل. آب وسط کوچه صاف می رفت  توی یکی از خانه ها .در خانه را زد پیر مردی آمد دم در . ما را که دید شروع به بد وبی راه گفتن به شهردار . می گفت : آخه این چه شهرداریه که ما داریم ؟ نمی آد یه سری به مون سر بزنه ببینه چی می کشیم . آقا مهدی بهش گفت خیله خوب پدر جان اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده درستش می کنیم  پیر مرد گفت برید شماهام ! بیلم کجا بود  از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم تانزدیکی های اذان صبح توی کوچه راه آب می کندیم .

 

_ توی قرارگاه تاکتیکی بودیم . دونفر اسیر عراقی آوردند . تا آقا مهدی دیدشان گفت (به خدا اون یکی تیربارچی شونه . اولین کسی بود که آتیش رو شروع کرد .) عراقی هم آقا مهدی رو شناخت . گفت این اولین نفرتون بود که آمد جلو .

 

_ همه دمغ بودیم . خبر شهادت حمید باکری بد جوری حالمان را گرفته بود . آقا مهدی وقتی قیافه هامون رو دید مسئول تدارکات را صدا کرد . گفت چی به خورد اینا دادی این ریختی شدن؟ بعدش گفت امروز روز مبعثه باید خوشحال باشین . قیامت چی می خواین جواب حضرت زهرا رو بدین ؟ بعد به همه مان کمپوت داد وسرحالمان آورد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خاطره های شهید مهدی باکری زیاد هستش اگه میخوایین ادامه بدم حتمأ تونظرادتون بنویسم   ممنون میشم .

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۰۸/۲۷ - ۲۲:۱۳
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)