می خندید
و دورادور لب هایش جنونی غلیظ غلت می زد
موهایش را در تاب بیگودی های توری، مجعد و ململی، فر می داد
و عجیب و آسان حرف می زد
گویی شقیقه هایش به یکباره در پیچش عشقه های جونده می فرسودند
آنگاه چشم های تیز غمناکش بر نگاه شیشه ای مردم می گسترد
و خراشش می داد
تنش در پیراهنش نمی گنجید
عصیانش در روحش
...
ظهر در اعتدال هوایی دلگیر
میان ملافه های گلدار خود را آویخته بود
تا بر گلوگاهش کبودی گلهای وحشی را خالکوبی کند
عطری برنخاست
ردی به جا نماند
صدای شیون ستاره ای گم شده در مدار
فضای کوچه ها را آشفت
او در غلظت جنون خنده هایش شناور بود
و کسی نمی دانست
به سمت کدام نطفه خواهد رفت