آسمان
در توری پنجره های تابستان
مشبک و دل غمین است
ابرها همچون هیولاهای سفیدی که
به باغ وحشی نامعلوم تبعید می شوند
و خالی این شهر یائسه را
معجزه ی هیچ کهکشانی
بارور نمی سازد
باید که دوباره...
ایمانم را
غرورم را
شکسته ی قلبم را
با خود ببر
وقتی آخرین قطار بی مبداء
سوت می کشد
و من پیچیده در طوفان شن
لای کاج های صبور لانه می کنم
با خود ببر
تا در حفره ی تاریک خویشتنم
مچاله تر شوم
جا شوم
پنهان شوم
که مرگ زندگی را
اینگونه آغاز می کند