از قافله جا ماندم
درست بیست و چند سال پیش ،
ماندم ...
زندانی این روزگار زشت شدم ...
روزگاری که
نه از جنس من است و نه از برای من ...
از گردشش می نالیم و می نالیم
و روز زمین گیر شدنمان را جشن می گیریم !
نمی دانم ...
قلمم زیر بار دردها ترک برداشته ، کمرم خم شده ...!
با این حال
هنوز هم به دوست لبخند می دهیم
امروز آغاز غربت نشینی من است ...
به رسم عادت ...
تـولـدمـ مـبـارکـ