ميخوام داستان يه شكست رو كه امروز داره واسه من تبديل به يه تجربه ميشه بنويسم.
منم مثل خيلياي ديگه اولش نفهميدم كه به من خيانت شده يا من به اون خيانت كردم . تا اومدم به خودم بيام دوستام هر روز ازم يه چيزي مي پرسيدن يكي ميگفت پس اون پسره كه باهاش بودي چي شد يكي ميگفت تازه داري آدم ميشي و هزار جور حرف ديگه .
اولش خيلي سعي كردم تمام تقصيرارو بندازم گردن اون و خودمو راحت كنم ولي نشد يعني اصلا نميشه من حتي نميدونستم خواب ميبينم يا واقعا اين اتفاق افتاده ميتونم راحت بگم دو سه هفته اي اصلا تو حال خودم نبودم تنها چيزي كه ذهنمو گرفته بود اين بود كه اون الان زنگ ميزنه الان مياد دم مدرسه ولي اين جوري نبود من حتي حاضر شدم به خاطر اون خودمو جولوي دوستام خورد كنم ولي حالا فكر ميكنم اينها همش از عوارض بيماري عشق بوده يادمه اون اوايل چشماش فقط تو چشمام بود يه جوري نگات ميكرد انگار همه ي دنيا دست اون و اونم ميخواد كه مواضب تو باشه خوب شايدم عشق يك طرفه ي من اونو اينجوري نشون ميداد. ولي چه فايده كاش هيچ وقت نميديدمش .كاش حتي چنين ادمي وجود نداشت . من نميگم دوران خوبي با هم نداشتيم ولي ميگم الان دارم طاوان خيليا شو ميدم .به خاطر اون من 1 سال از درس و دوستام عقب موندم 1 سال از جونيمو دادم واسه چي واسه كي .
آره من دوسش داشتم با اين كه هيچ وقت به روش نمياوردم شايد نشه با نوشتن چيزيرو به عقب برگردوند ولي با اين كار شايد زه اي از دردم كم بشه .شايد بتونم اون خاطرات احمقان رو از ياد ببرم .شايد بتونم اميدوارم هيچ وقت كسي رو دوست نداشته باشين كه دوستتون نداره.