فراموش کردم
رتبه کلی: 880


درباره من
چیچک لر (nazliiiiin )    

خداحااافظ دنیا....

درج شده در تاریخ ۹۵/۰۴/۰۳ ساعت 23:20 بازدید کل: 108 بازدید امروز: 107
 

از وقتی شروع کردن بهت یاد دادن "دو دو تا،چهارتا" تو هم شروع کردی به جمع و تفریق و ضرب و تقسیم اینکه چه جوری دوران سربازی اجباریت رو عقب بندازی.
از همون موقع ها،از سیب زمینی پوره شده بدت اومد.به عدسی لب نمیزدی.به آش مادربزرگ هم با علاقه نگاه نمیکردی.
از همون موقع ها، هروقت نمره هات کم میشد،بهت میگفتن:"الان سیکل هم نداری، درس نخونی، با این وضعیت بری سربازی، باید توالت تمییز کنی!"
واسه همین درس خوندی و درس خوندی، نه چون درس خوندن شیرین بود،چون سربازی رفتن با مدرک پایین خیلی تلخ بود!
سنت که بیشتر شد،وقتی مدرک سیکلت رفت تو پرونده و شدی پسرِ دبیرستانیِ تازه پشتِ لب سبز کرده، حالا باید حساب میکردی ببینی دَرسِت رو تا کجا ادامه بدی،تا مدت و سختی سربازیت رو عقب بندازی!
دانشگاه رو با واحدهایِ کم و کم تر پاس میکردی،یا حتی بدون علاقه سمتِ کارشناسیِ ارشد رفتی تا باز هم سربازی رو عقب بندازی.
تو همین روزا بود که دنبالِ کار میگشتی.میگفتن:"کارت پایان خدمت لطفا!" و تو چون کارت پایان خدمت نداشتی،سرت رو مینداختی پایین و ناامید برمیگشتی.
همون موقع ها بود که عاشقِ زری، همسایه ی رو به رویی تون شدی.
یه روز مامان باباتو راضی کردی برید خواستگاری.
بابای زری تو اولین جلسه خواستگاری بهت گفت:"چی داری چی نداری؟!"
از مدرک های روی هم تلنبار شدت براشون گفتی.از زندگی سالمی که این همه سال براش زحمت کشیدی.
پرید وسطِ توضیحاتت و گفت:" سربازی رفتی؟!"
سرت رو انداختی پایین و گفتی:"هنوز نه!"
بهت گفت:"بدونِ سربازی که دخترمو بهت نمیدم!باید بری سربازی و بیای بعد میتونی با دخترم ازدواج کنی!"
تو هم عاشق شده بودی.به کار هم احتیاج داشتی.بلخره رسید روزی که باید راهی میشدی.
موقع خداحافظی با زری، بهش گفتی:"دلم برات خیلی تنگ میشه، اما اگه قول بدی به پام بمونی،این روزای سخت زودتر میگذره!"
زری هم گفت:"عوضش میری و مـــــرد میشی..."
حالا خیلی نگذشته از سربازی رفتن اجباریت، خیلی نگذشته از خداحافظیت با زری، هنوز طعمِ آشِ پشتِ پای سربازیت تو دهنمون مونده،هنوز اولین چروک، رویِ لباسِ سربازیت نیفتاده،اما...
قرار بود بِری،مرد بِشی،برگردی...
رفتی،مرد بودی،عاشق شدی، مردتر شدی، برنگشتی!
بهت گفتن:"باید بری خدمت، که به وقت لزوم،از کشورت، از هم وطنات دفاع کنی"
حالا کجان اون آدما که بهشون بگی:" پس کی از من دفاع کنه؟!"
امروز پوتین و لباست رو میفرستن خونه.
امروز همه اونایی که بهت کار ندادن، پُست میذارن از مظلومیتت میگن!
امروز پدرِ زری برایِ دلِ سوخته ی دخترش گریه میکنه!
و هنوز دلِ کلی مادر و کلی دختر برای سربازهایِ آینده میلرزه!

این مطلب توسط محراب عبوسی بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)