فراموش کردم
رتبه کلی: 880


درباره من
چیچک لر (nazliiiiin )    

منتظر

درج شده در تاریخ ۹۵/۰۴/۱۰ ساعت 18:13 بازدید کل: 177 بازدید امروز: 175
 

دختری که با چشمانِ منتظر کنار پنجره می نشیند، چیزی به گردنش نمی آویزد! او گردنبندش را پرت کرده است جایی در کشویِ کُمدش، تا شاید یک نَفَر، یک روز، سکوتِ این اتاق را با خنده هایش بشکند و بیاندازدش دور گردنش! برای او اصلا فرقی نمی کند که فردا جمعه است یا شنبه و یا حتی سه شنبه! هنوز کسی رنگِ روزها را برایش تغییر نداده ، که بخواهد انتظارِ صورتیِ پُر رنگِ پنجشنبه را بکشد یا استرس هایِ ارغوانیِ عصر یکشنبه را! برای او فرقی نمی کند که باران ببارد یا آفتابی باشد و بسوزاند، هنوز کسی مفهوم چترِ زیر باران و انتظارِ زیر آفتاب را یادش نداده است! او خیلی چیزها را تجربه نکرده، اما یک چیز خوشحالش می کند! خوشحال است که این روزها مثل برق و باد سپری می شوند و او را یک روز به مرگ نزدیک تَر می کنند!!

eshghpardazi

این مطلب توسط جلال علی اصغری بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)