
امروز شیار 143 را دیدم
سکانس های ساده روستایی عجیب به دلم نشست
داستان مادری که صخره وار تا انتها ایستاد
مادری که جوان 19 ساله خود را که دست تنها بزرگ کرده به جبهه میفرستد به امید اینکه بازگردد و رخت دامادی به تن کند
و بعد خبر عملیات والفجر مقدماتی و دنیای نگرانی روی سر مادر آوار میشود
خبر اسارت ها و شهادت ها میرسد و اما دریغ از یک خبر از گمگشده الفت
و باز مادری که مادرانه دل نگران است و پدرانه صبور
خانه را مردانه اداره میکند و زنانه با پای برهنه منزل به منزل از آزاده ها سراغ جوانش را میگیرد
و پس از 15 سال یک خواب باعث میشود دست ازا انتظار یعقوب گونه اش بردارد و ابراهیم وار اسماعیلش را به دستان خدا بسپارد
درست در همین هنگام است که خبری از گمشده اش میرسد
اتاق خالی و یک تابوت با پوشش پرچم مقدس ایران میشود وعده گاه مادر
دست روی تابوت میکشد و دستانش به جای جسم پسر رشیدش بقچه ای کوچک را لمس میکند
درست همان اندازه است که سال ها پیش مادر در آغوشش میگرفت و لالایی زمزمه میکرد
به قول عزیزی علی اکبر رفت و علی اصغر بازگشت...
و این است داستان مادرانی که پا به پای فرزندانشان به جنگ رفتند و مجروح و اسیر و شهید شدند
داستان یک مادرانه آرام