تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...
دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین دردها و رنج های عالم را در رگهایم جاری کرد..!
دردهایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد...
دوری از تو حسرتی عمیق به قلب و دلم آویخت، تا هرگز راه بازگشت را نیابم..!
دلتنگی برای تو که فرصت اندکی برای خواستنت، برای داشتنت داشتم...
دلتنگی ازحصاری که دورت کشیدندو مرا وادار کردند،از تو که تمام زندگیم هستی کنده شوم...
به خدا حق من نیست به آتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت، مرا بسوزانند..!
رنجی آنچنان زندگی مرا پر کرده است،
آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است،
که دیگر توان نفس کشیدن ندارم..!
دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت، که باید برای همه عمرم آن را بپردازم..!
و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم...
همه عمر داغ تو بر دلم نشسته است و مرا می سوزاند..!
تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم..!
آنقدر دلتنگ دوریت هستم
آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم
آنقدر دل آزرده عشق تو هستم، که همه هستیم را خوره تنهایی و بی کسی می جود..!
به تو نگاه می کنم ؛ به تو که همچون بهشت بر من می پیچی و پروازم می دهی...
به تو که لبهایت از اندوه من می لرزید...
به تو که چشمانت در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد..!
به تو که با تمام وجود باورت کردم و دوستت داشتم...
به تو که دلم می خواهد در آغوشت چشمانم را بر هم بگذارم و هرگز، هرگز، هرگز به روی دنیا بازشان نکنم..!
به تو که تکه ای از قلبم را با خود بردی..!
به تو که مرزهای سرنوشت سالها پیش دوریت را از من رقم زده است..!
سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها و سالها آن را با خود می کشم..!
و می دانم که شاید گذشت زمان داغ مرا بهبود بخشد..؛
ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که نگاهت چگونه عمق وجودم را لرزاند..!