پس از آفرینش آدم خدا گفت به او: نازنینم آدم با تو رازی دارم......
اندکی پیشتر آی ...
آدم آرام و نجیب ، آمد پیش زیر چشمی به خدا می نگریست ! محو لبخند غم آلود خدا دلش انگار گریست ...
نازنینم آدم!!( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) یاد من باش که بس تنهایم !!
بغض آدم ترکید ..... گونه هایش لرزید... به خدا گفت : من به اندازه ی من به اندازه ی گلهای بهشت نه به اندازه عرش ...نه نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ... دوستدارت هستم...
آدم ... کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت ! راهی ظلمت پر شور زمین... زیر لبهای خدا باز شنید
نازنینم آدم ! نه به اندازه ی تنهایی من نه به اندازه ی عرش نه به اندازه ی گلهای بهشت که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش! نازنینم آدم. نبری از یادم.
|