فراموش کردم
رتبه کلی: 217


درباره من
متولد 71

گرگان
..............

تنهایی تقدیر من نیست؛

ترجیح من است...


.............


عادت ندارم درد دلم را به همه کس بگویم

پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم

تا همه فکر کنند نه دردی دارم و نه قلبی

............

دوست داشتن یعنی

کسی را که دوست داری

رها کنی

تا آزادانه دنیا را سیاحت کند

نه مانند پیچک او را احاطه کنی

از پیش دیدگانت

در حسرت زندگی

خشک بشود

چون شاخه

نخل بی ثمر !!

............

اکانت دومم
http://www.miyanali.com/snmn1214

............

91/08/19
نگین . (negin2 )    

ما به این زندگی عادت میکنیم :)

درج شده در تاریخ ۹۵/۰۲/۱۲ ساعت 21:02 بازدید کل: 351 بازدید امروز: 348
 

021

بگذار برایت بگویم آخرش چی می شود.

  • مثل همه رابطه های عاطفی من و تو هم قید همدیگر را می زنیم.

  • بعد یک کم شاید هم کمی بیشتر از یک کم غصه می خوریم و بعد کم کم همه چیز یادمان می رود.

     

     

    همه چیز که نه، ولی خیلی چیز ها یادمان می رود.

     

     

     

     

    0021

     

    بعدش لابد طبق نظر خانواده و همانطور که در کتاب های علوم اجتماعی اول دبیرستانمان خوانده بودیم تصمیم میگیریم به جای ازدواج عاشقانه، یک ازدواج معقول و منطقی داشته باشیم و بگوییم " گور بابای عشق و با کسی که وضع مالی و خانوادگی و تحصیلی اش بهتر است ازدواج کنیم.

    00021


    بعدش به آن زندگی مان هم عادت می کنیم.

    من برای شوهرم آرایش می کنم ، قورمه سبزی می پزم ،

    جریان معصومه خانم این ها را برایش تعریف می کنم و غش غش می خندم

    و تو برای زنت گل می خری ، او را می بری رستوران هندی

    و پشت سر همکارت حرف می زنی و غش غش می خندی .

    000021


    بعد ترش هم لابد بچه دار می شویم. بعد هی قربان صدقه بچه هایمان می رویم.

    من پسرم را می گذارم استخر و کلاس کامپیوتر ،

    بعد وقتی می روم دنبالش با مامان دوستش که لابد اسمش رامبد است دوست می شوم

    و بعد با هم رفت و آمد خانوادگی پیدا می کنیم و بهمان خوش می گذرد و اصلا هم یاد تو نمی افتم.


    تو هم حتما دخترت را می گذاری کلاس ژیمناستیک و زبان.

    بعد به زنت تاکید می کنی که هر روز برود دنبال بچه

    و بعد هی برای دخترت از این پیرهن های چین دار رنگی می خری و عین خیالت هم نیست که من اصلا وجود دارم یا نه میبینی؟

    000021

    ما به همین سادگی به همه چیز عادت می کنیم .

    بعد بچه هایمان بزرگ تر می شوند.

    پسرم روز تولدش از رامبد یک جوجه تیغی هدیه میگیرد و اسمش را می گذارد مظفر

     

    بعد من یکهو یک بمب توی سرم منفجر می شود.

    یادم می آید که اسم خیابانتان مظفر بود و ما چقدر خاطره خصوصی داشتیم توی خیابان مظفر.

    021

     

    بعد هر بار که پسرم می خواهد مظفر را صدا کند یا بهش غذا بدهد یا هر کوفت دیگری ، من هزار تا از این بمب ها منفجر می شود توی سرم.

    ولی کم کم به این هم عادت می کنم. طوری که شنیدن مظفر هم زیاد فرقی به حالم نداشته باشد.

    000021


    تو هم دخترت بزرگ می شود. آن موقع لابد دخترها از ده سالگی ابرو بر می دارند.

    بعد دخترت یک روز بدو بدو می آید پیشت و ابروهای برداشته اش را نشانت می دهد

    00021

     

     

    و تو یک دفعه جا می خوری و میبینی که چقدر دخترت شبیه من شده به جای مادرش

    و هی هزار تا خاطره روی سرت آوار می شود.

    اما به این هم عادت می کنی. حتی به دیدن هر روزه دخترت.

     

    ولی این بار عادت کردنمان با همیشه فرق دارد.

    این فراموشی چند ساله لعنتی را هم فراموش می کنیم

    و هی تقی به توقی که می خورد یاد هم میفتیم.

    00021

     

    بعد آن روز ها یکی پیدا می شود که آهنگ معین را بازخوانی کند

    و ما مینشینیم پای تلویزیون و با یک غصه پنهانی نگاه می کنیم

    عادت می کنیم به شنیدن این آهنگ.

    0021

    بعد شاید پسر من برود توی وبلاگش بنویسد فکر کنم مامان روزی معشوقه پسری بوده که آهنگ معین را برایش می خوانده.

    شاید هم دختر تو برود توی وبلاگش بنویسد بابا حتما در جوانی اش دختری را دوست داشته که شبیه دختر توی کلیپ بازخوانی شده معین است.

     

     

    ما به آن زندگی لعنتی هم عادت می کنیم

    شاید نوع عادتش فرق داشته باشد ولی عادت می کنیم.نگران نباش...

     

    0021

     

     

     

     

     

    بسیار به دل نشست 

    تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۵/۰۲/۱۲ - ۲۱:۰۴
    اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
    برچسب ها:

    1
    1


    لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
    فراموش کردم
    تبلیغات
    کاربران آنلاین (1)