فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 6020


درباره من
نفس بزرگمهر (negini )    

مطلب طنز:: زندگی من از 9 ماهگی تا 90 سالگی!

درج شده در تاریخ ۹۰/۰۵/۲۳ ساعت 07:52 بازدید کل: 303 بازدید امروز: 221
 

.

مطلب طنز:: زندگی من از 9 ماهگی تا 90 سالگی!

 

زندگی من از 9 ماهگی تا 90 سالگی!

پس از 9 ماه ورجه وورجه متولد شدم !

یک سالگی : در حالیکه عمویم من را بالا و پایین می‌انداخت

و هی می‌گفت گوگوری مگوری ، یهو لباسش خیس شد !

چهارسالگی : در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم

و در حالیکه او گریه می‌کرد ، من می‌خندیدم ! نمی‌دانم چرا ؟!

هفت سالگی : پا به کلاس اول گذاشتم و در آنجا نوشتن جملاتی

از قبیل آن مرد آمد ، آن مرد با BMW آمد !!!! را یاد گرفتم !

نه سالگی در حین فوتبال توی کوچه شیشه همسایه را شکستم

ولی انداختم پای !!! پسز همسایه دیگرمان ! بنده خدا سر شب یک کتک

مفصل از باباش خورد تا دیگر او باشد که شیشه همسایه را نشکند

و بعدش هم دروغکی اصرار کند که من نبودم پسر همسایه بود که الکی انداخت پای من !!!

دوازده سالگی : به دوره راهنمایی و یک مدرسه جدید وارد شدم

در حالی که من هنوز به اخلاق ناظم آنجا آشنا نشده بودم

ولی ناظم آنجا کاملا به اخلاق من آشنا شده بود و به همین خاطر

چندین و چند منفی انضباط گرفتم ! البته به محض اینکه به اخلاق ایشان

آشنا شدم چند پلاستیک پفک در لوله اگزوز ماشینش فرو کردم !

هجده سالگی : در این سال من هیچ درسی برای کنکور نخواندم ولی

در رشته ی میخ کج کنی واحد بوقمنچزآباد

( البته یکی از شعب توابع روستاهای بوقمنچزآباد ) قبول شدم !!

بیست و چهار سالگی : در این سال دانشگاه به اصرار مدرک

کاردانی‌ام را که هنوز نیمی‌از واحدهایش مانده بود تا پاس شود ، به من داد !!!!

بیست و شش سالگی : رفتم زن بگیرم گفتند

باید یک شغل پردرآمد داشته باشی . رفتم یک شغل پردرآمد داشته باشم ،

گفتند باید سابقه کار داشته باشی . رفتم دنبال سابقه کار

که در نهایت سابقه کار به من گفت : بی خیال زن گرفتن !!!

سی و سه سالگی : بالاخره با یکی مثل خودمون که در ترشی قرار داشت !

قرار مدارهای ازدواج و خواستگاری و عقد و بله برون و … رو گذاشتیم !

چهل و یک سالگی : در این سال گل پسر بابا که می‌خواست بره کلاس اول ،

دوتا پاشو کرده بود تو یه کفش که لوازم التحریر دارا و سارا

می‌خوام بردمش لوازم التحریری تا انتخاب کنه !

شصت و شش سالگی : تمام دندانهایم را کشیده بودم

و حالا باید دندان مصنوعی می‌خریدم . به علت اینکه حقوق بازنشستگی

ما اجازه خریدن دندان مصنوعی صفر کیلومتر !!! را نمی‌داد ،

دندان مصنوعی پدربزرگ همکلاسی سابقم

رو که تازه به رحمت خدا رفته بود !!! برای حداکثر بیست سال اجاره کردم .

معلوم بود که این دندان مصنوعی ها یک بار هم مسواک نخورده

ولی خوبیش این بود که حداقل شب ها یک لیوان آب یخ بالای سرم بود !

هفتاد و هشت سالگی : به علت سن بالای من و همسرم ،

پسرانمان ( بخوانید عروسهایمان ) ما را به خانه هایشان راه نمی‌دادند

هشتاد و پنج سالگی : بلافاصله بعد از خوردن یک کله پاچه ی درست

و حسابی دندان مصنوعی ها را به ورثه دادم تا دندانهایش را بین خودشان تقسیم کنند !

نود سالگی : همه فامیل در مورد اینکه من این همه عمر کرده بودم ،

زیادی حرف می‌زدند و فردای همین حرفهای زیادی بودکه به طور نا بهنگامی ‌خدا بیامرز شدم !!!

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۰۵/۲۳ - ۰۷:۵۲
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)