گاهی آدم باید بی خیال شود. خود را رها کند. بسپارد به دست سرنوشت. نباید فکر کند. گاهی باید بی هیچ دلیلی خوش باشد. شاد باشد. خودش را هزار بار در آینه ببیند. با خودش مهربان باشد. اصلا خودش را ستایش کند. بپرستد. با خود بگوید این غرور نیست. تکبر نیست. حس خوبی است که الان به سراغم آمده است. باید قدرش را بدانم. شاید فردا دیگر نباشد. گاهی آدم باید برای دل خودش ترانه بخواند. زیر لب زمزمه کند. توی پیاده رو بی دلیل بخندند. به نزدیکان خود عشق بورزد. به دیدار دوستان خود برود. با یک چای داغ لحظه ای خودش را مهمان کند. وارد مغازه ای شود و برای دلخوشی خودش لباسی بخرد یا کفشی یا عطری. مهم این است که خود را شاد کند. خودش را راضی کند.
گاهی آدم باید دنیا را همانطور که هست ببیند. همانطور که هست درک کند نه آنطور که باید باشد و نه آنطور که بوده است. گاهی بوییدن یک شاخه گل چنان حسی می دهد و چنان انسان را سرمست می کند که باور خودمان هم نمی شود. گاهی نشستن پای یک فیلم چنان برای انسان جذاب می شود که لحظه ای نمی تواند آن را رها کند.گاهی تعریف کردن یک خاطره چنان برای انسان لذت بخش می شود که دوست دارد آن را برای هزار نفر تعریف کند.
آری، گاهی آدم باید بی خیال شود. اصلا فکر نکند. فقط شاد باشد و خود را شاد کند و بگوید زندگی هنوز هم آنطور که فکر می کنم بد نیست، تلخ نیست. سیاه نیست. هنوز می شود زندگی کرد. دل سپرد. عاشق شد. دوست داشت و دوست داشته شد.